سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
تیر

این روزها که از مشغله های چندماه پیش کیلومترها فاصله گرفته ام و وقت بیشتری دارم که به علاقمندی هایم برسم، کتاب های بیشتری می خوانم، فیلم های بیشتری می بینم، مقاله ها و تاریخ بیشتری می خوانم، بیشتر فکر می کنم، بیشتر با اطرافیانم حرف می زنم، آدم های حسابی بیشتری را ملاقات می کنم و می شناسم، بیشتر با خانواده می گردم و معنویات در زندگی ام رنگ تازه ای گرفته است. در عوض این ها، «نوشتن» است که توی زندگی ام از شور و حال افتاده. تبدیل شده ام به یک جور انبار دریافت اطلاعات و کارهای خوب. فکر می کنم لازم است هرازگاهی بایستیم، افکار بیخودی و بلااستفاده را از مغزمان خالی کنیم و در عوض خودمان را با انرژی و اطلاعات خوشایند شارژ کنیم. اینطوری طبیعتاً بین ما و ابزارهای خدماتی فرقی هست و به سلول های خاکستری مغزمان، خمسی تعلق نگرفته. زمان آخرین ورود اطلاعات به کره ی روی سرمان هم عهد دقیانوس نیست. فکر می کنم هرکسی باید توی زندگی اش ایستگاه اطلاعاتی منحصر به فردی داشته باشد و سال به سال، فصل به فصل، ماه به ماه یا هفته به هفته، در آن توقف کند و خودش را بزند توی شارژ. دنیا شگفتی های خیره کننده ای دارد که نیازمند کشف و شناخت اند. اوصیکم به کشف و شناخت این شگفتی ها.

  • المیرا شاهان
۲۲
تیر

شاید همه چیز از آن وقتی شروع شد که زن، از اینکه یک عالم ظرف نشُسته توی سینک آشپزخانه داشت، دلش گرفت. یا وقتی که دخترکش داشت موهای عروسک قشنگی که قرمز پوشیده بود را با قیچی می چید و پسرکش بیسکویت مادر و لیوان شیر را خُرد فرش می داد، یا وقتی که داشت لباس می ریخت توی ماشین لباسشوییِ دستی و فکر می کرد جوراب های شوهرش، بدبوترین جوراب های دنیا هستند، لابد آن وقت بود که دلش خواست تمام آن چیزهای تحمل ناپذیر را بگذارد و از خانه بزند بیرون. دلش خواست تا دیروقت بین خیابان ها و آدم ها پرسه بزند، از اتفاقات دور و برش قصه بسازد و فکر کند آن خانم توی داروخانه یا آن یکی خانم که توی تعاونی کنار مسجد ظروف آشپزخانه می فروشد، از او خوشبخت ترند. شاید همه چیز از آن وقتی شروع شد که دید برجشان از خرجشان بیشتر است و درآمد شوهرش کفاف گذران زندگی با بچه های قد و نیم قد را نمی دهد. از فردای یکی از همان روزها بود که آگهی های استخدام را یکی یکی خواند و دنبال کار گشت. دنبال سن نار سه شاهی بیشتر. دنبال اینکه «زن باید درآمد داشته باشد» و «زن باید مستقل باشد». وگرنه یه پاپاسی که شوهرش می گذارد کف دستش، پشیزی نمی ارزد و با آن هیچی نمی شود و مجبور است زنی باشد مثل تمام زن هایی که کار خانه بیچاره شان کرده و مچ دست و زانوها و کمرشان درد دارند از بس که دیگ سابیدند و سال ها شستند و رُفتند و بوی قرمه سبزی گرفتند. حالا او هم شده بود یک زن مستقل که سری توی سرها داشت و به جای آنکه بعدازظهرها بچه هایش را ببرد پارک و از شیرینی های دست پخت خودش تغذیه مدرسه آن ها را مهیا کند، برایشان اسباب بازی های بیشتری می خرید و به آن ها پول توجیبی می داد تا از بوفه مدرسه، کلوچه و تیتاپ و ساندیس بخرند.

زن، خانه و کار را با هم داشت. تربیت و رسیدگی به درس و تفریحات بچه هایش را و هیچ از اینکه هر روز بین مردها و زن های بیرون از خانه کار می کرد و گاهی جر و بحثش می شد، ناراضی نبود. هیچ از اینکه بیش از حوصله و توانش انرژی می گذاشت و اعصابش را آدم های بیرون از خانه خرد می کردند، ناراضی نبود. اما زن های قصه های زویا پیرزاد این شکلی نشدند. زن های قصه های او زن و مادر ماندند. زنانی با تمام ابعاد و اخلاق و رفتار یک زن و یک مادر. زنانی که از خانه مرتب و تر و تمیزی که داشتند ذوق می کردند و با عشقی مثال زدنی برای بچه ها و شوهرشان صبحانه و عصرانه می گذاشتند و توی باغچه یا گلدان خانه شان، سبزی و گل های رنگارنگ می کاشتند. زنانی که حوصله داشتند و همانطور که به سرخ کردن سیب زمینی ها مشغول بودند به شوهر و بچه هاشان فکر می کردند. زنانی که ظرافت زنانه شان با آن ها بود و همانطور که تلفن را زیر گوششان می گذاشتند و با دوستشان حرف می زدند، گرد روی تابلوی نقاشی روی دیوار را می گرفتند و لباس بچه هاشان را اتو می کردند. زن های قصه های زویا پیرزاد، دستشان توی جیب خودشان نیست، بعد از غروب خورشید به خانه نمی روند، خیلی وقت ها غذای روزهای قبل را گرم نمی کنند و سر و کارشان بیشتر با یخچال و چیزهای تازه است تا فریزر و بسته های گوشت و مرغ و سبزی یخ زده. زن های قصه های زویا پیرزاد بچه هاشان را خودشان بزرگ می کنند، نه مهد و پرستار کودک. زن های قصه های زویا پیرزاد همیشه برای شوهرشان صبر و حوصله و وقت دارند و آسمان خانه شان همیشه آبی و آفتابی ست. اما زن درون ما چگونه زنی ست؟ زن قصه ما دلخوشی اش به چه چیزی ست؟ از اینکه بیشتر خسته و کمتر شاد است، خوشحال است؟ راستی، کدام این زن ها خواستنی ترند؟

  • المیرا شاهان
۲۰
تیر

یک حشره خیلی خیلی کوچک آمد نشست روی صفحه های اول کتابِ «موسیقی شعر» ِدکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که مشغول خواندنش بودم. هی راهش را باز کردم که برود، اما نرفت. نشسته بود و از جایش تکان نمی خورد. فکر کردم که اسمش چی می تواند باشد؟ موجود به این کوچکی بین این همه نمودار و جداول حشره شناسی حتماً به دسته ای چیزی تعلق داشت. حالا اما بدون آن که بداند کجای این دنیاست در سکوتِ جهان کوچکش فرو رفته و دارد به نقطه ای که نمی دانم نگاه می کند. اما من توی جهان کوچک او چی هستم؟ یک هیولای غول پیکر یا یکی از میلیاردها آدمی که گوشه گوشه دنیا را پر کرده اند؟ خواستم فوتش کنم که پرت شود به یک نقطه دور؛ آخر هیچوقت حشره ها را دوست نداشته ام. حتی توی دبیرستان که گویی علاقمندی به حشره ها و حیواناتِ عجیب و غریب، خیلی خارجی و با کلاس بود. همکلاسی هایم قربان صدقه ملخ ها، قورباغه ها و مارمولک ها می رفتند و با کرم های خاکی باغچه ی مدرسه، خاطره ها می ساختند. خواستم فوتش کنم تا پرت شود به یک نقطه دور، جایی روی سنگ های کف اتاق، جایی روی روتختی، جایی بین زمین و آسمان. حس کردم بی اینکه بخواهم وارد قلمرو من شده است. وارد سرزمین من که زیادِ زیاد، به مساحت یک اتاق سه در چهار است. اما گذاشتم توی سکوت و بی حرفی اش به نقطه ی نمی دانم خیره بماند. شاید آن که جهان کوچک او را غصب کرده بود، من بودم. آن که خانه ای بزرگتر از خانه ی او ساخته بود و ادعای مالکیت تام داشت، من بودم. به سرم زد که ما کجای این دنیای بزرگیم؟ کجای این دنیای کوچکِ به ظاهر بزرگ نشسته ایم و به نقطه های نمی دانمِ زندگی مان خیره مانده ایم؟ توی کتاب کدام هیولای غول پیکریم و چه شد که نشستیم در نقطه ای از قلمرو او؟ اگر آن هیولای بزرگ، من را از توی قلمرواش فوت کند چه بلایی سرم می آید؟ یعنی اگر بخورم به سنگ ها و صخره ها زنده می مانم؟ اگر بمانم زیر دست و پا، اگر پرت شوم در نقطه ای بین زمین و آسمان، چه خواهد شد؟ پذیرفتم که اگر آن هیولای خیلی خیلی بزرگ، من را دوست نداشته باشد، خواهم مُرد.

به سطرهای سیاه کتاب چشم دوختم و گذاشتم که آن حشره خیلی خیلی کوچک زندگی اش را کند. شاید او هم هیولای بزرگِ دنیای کوچکِ موجودِ خیلی خیلی کوچکتری بود ... 

  • المیرا شاهان
۱۱
تیر

یک چیزهایی قشنگ نیست؛ هرچه خودت را بزنی به در و دیوار و بگویی همین است که هست، باز هم توی جلد نمی رود. برایت سخت است پذیرفتن. «هر چیزی را پذیرفتن» سخت است. مخلوط شدن با جریان اجتماع و این که چون مجبوریم، هر چیزی را بپذیریم خوب نیست.

بهش می گویند «کلاه شرعی» انگار! حالا چه کلاه باشد، چه روسری، چه شال، چه چادر، چه هیچی، بالاخره چیزی عاریه است. عاریتی ست. ناپایدار است و یک روزی اگر گندش در نیاید، آثار مزخرفش را در روح و جسم آدم می گذارد. جنسیت هم حالیش نیست. می رود می نشیند در ضمیر ناخودآگاه آدم یا ضمیر خودناآگاه او. بالاخره حکم بلایی ست که می خورد وسط زندگی آدم. بی قراری اش هم بیشتر برای همان هایی ست که زیر این کلاه رفته اند. وگرنه آن هایی که «شرع» حالیشان نمی شود کلاً «از دست دادن» هم برایشان اهمیتی ندارد.

زمستان نیامده اما دارم اراجیف می بافم! توی این گرمای تابستانی، هوس بافتنی کرده ام. هی می بافم، هی می شکافم و دست آخر مثل این شخصیت های کارتونی که چیزی مثل پتک می خورد وسط سرشان و تلو تلو می خورند، وسط زندگی تلو تلو می خورم و چشم هایم سیاهی می رود. سه تا از دوست هایم صیغه شده اند؛ یعنی سه تایشان گفته اند که صیغه شده اند. بی تعیین مدت و مهریه مشخص. یکی شان رفته آزمایش بارداری داده، آن یکی به مادرش گفته با دانشگاه می رود مشهد و با دوست پسرش رفته اند کیش رابطه های پر خطر را تجربه کرده اند، آن یکی محض خاطر محرم بودن در قرارهای ملاقات صیغه شده و طرف بهش گفته بیا نیازهایمان را ارضا کنیم. پسرک ابله، راست راست دارد وسط دانشگاه هنر قاطی آن همه معلوم الحال (جز چندتا خوبِ انگشت شمار) پرسه می زند و واحدهای هنری پاس می کند، دنبال یک پارتنر خارج از دانشگاه می گردد و خیلی خوشحال گفته دنبال رابطه ی سالم است. ازش پرسیده: رابطه سالم یعنی چه؟ گفته: یعنی به جای آنکه با چند نفر باشی، با یک نفر باشی.

آدم یاد شعار گاج می افتد! به جای آن که چندین کتاب بخوانید، کتاب های گاج را ... آدم یاد خانه های گُه گرفته ی محله های خراب می افتد، یاد خلوتی ساعت یازده شبِ خیابان بهارستان و مردهای گرسنه بی پدر و مادر، یاد سوسک های فاضلابی تیزپای آخر شب که نمی شود خیلی راحت روی آسفالت تشخیصشان داد، یاد خانه هایی که توی فیلم ها از زور منقل و بافور و اعتیاد و دود سیاه شده اند. یاد زن هایی که دچار طرد شدن و فحشا و اعتیاد اند. آدم دلش می خواهد روی شهر بالا بیاورد، روی زمانه، روی این همه کبک که سرشان را کرده اند زیر برف و نیازهایی که دوره شان کرده است. روی این همه خفت و وحشی گری. آدم دلش می خواهد بنشیند و برای غرور پایمال شده دختران این شهر گریه کند، برای سوءاستفاده های پشت همی، برای التماس و خواهش محبت به آدم های گرسنه. «هر چیزی را پذیرفتن» قشنگ نیست ... .

  • المیرا شاهان
۰۸
تیر

گل ها بلدند حال آدم را خوش کنند، روحیه اش را عوض کنند، زیبایی و لطافتشان را به رخ بکشند. عطرشان را بریزند روی پیراهنت ... اما بلد نیستند همیشه بمانند. می آیند و تو روزی مسحور وجودشان می شوی، مسحور رنگ آمیزی زیبایی که دارند. نمی توانی نگهشان داری. چون نیامدند که بمانند. آمدند تا تو را اهلی رایحه شان کنند و بعد، یک روز آهسته آهسته برای همیشه بروند...

گلی گم کرده ام...

  • المیرا شاهان
۰۱
تیر

پروفسور حسین باهر

این روزها دیگر کمتر جایی می شنویم که از عبارت «رنگ سال» استفاده کنند و غالباً افراد جامعه نیز کمتر دنبال لباس ها یا اجناسی با رنگ های شبیه به هم اند. آن چیزی که در جهان حاضر توجه بسیاری از جامعه شناسان را به خود جلب کرده است، بازگشت ما به دوره ای از پوشش است که مردمان آن با واژه ی «مد» بیگانه بوده اند. حالا دیگر کمتر جایی می بینیم که آدم ها لباس هایی شبیه به هم بپوشند و از رنگ پوشش هایی شبیه به هم استفاده کنند. این روزها افراد هر آن چیزی را می پوشند که با آن احساس راحتی بیشتری می کنند و با سلیقه ی شخصی شان جور است.

این ها را پروفسور حسین باهر، بنیانگذار مکتب رفتارشناسی و مشاور در امور رفتاری، استاد دانشگاه و عضو فرهنگستان علوم پزشکی (سلامت اجتماعی) می گوید. در مجالی کوتاه به محل کار ایشان رفتیم تا پیرامون موضوع تاثیر تبلیغات بر مد و مدگرایی در جامعه با ایشان گفتگویی داشته باشیم.

شرح گفتگوی ما را در زیر می خوانید:

 

*به عنوان اولین سؤال لطفاً تاریخچه ی پیدایش مد و عوامل زمینه ساز در شکل گیری مد را مطرح کنید.

مد در تاریخ هنر چهار مرحله را گذرانده و تحول پیدا کرده است؛ اول به صورت پری کلاسیسیسم و بسیار بومی و نچرال بوده است. دوره پری کلاسیسیسم یعنی دورانی که هر ایل، قبیله و هر فرد و شخصیتی بر اساس آنچه که سلیقه ی او بوده دست به انتخاب می زده و اقداماتی برای پوشش و پویش خودش انجام می داده است که اگر به فیلم هایی که از دوره های قدیم ساخته شده و موجود است نگاه کنید مشخص است که در این فیلم ها هرکس متعلق به هر منطقه یا قبیله ای که هست، با لباس هایی ژنده، موهایی گوریده و تقریباً با ظاهری همانند غارنشینان می زیسته است. مرحله ی دوم این طرز پوشش کمی دسته بندی شده است و آدم ها بر اساس تجمعاتی که در قبیله های مختلف و مناطق گوناگون داشته اند لباس ها و یونیفرم هایی خاص خود به وجود آوردند. طوری که هر قبیله ای برای خودش نحوه ی پوشش خاصی تعیین کرد؛ مثل مردمان ترکمن، ترک و ... . به عبارتی عجم ها یک نحوه ی لباس پوشیدن داشتند و عجم ها نیز جور دیگری لباس می پوشیدند و از طریق لباس، پوشش، رویش و کوشش از یکدیگر تفکیک می شدند؛ مثلا اگر در حال حاضر ما کسی را ببینیم که عبا و چفیه دارد، می دانیم که عرب است یا پوشش مردمان عرب را دارد. بنابراین بشر کم کم از موقعیت غارنشینی به قبیله نشینی تبدیل شد و هنوز هم اعراب در قبایل مختلف، یا مردم شهرها و ولایت های مختلف ایران، به شیوه هایی متفاوت لباس می پوشند و در پوشش متفاوت اند.

  • المیرا شاهان