سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۱۵
آبان

یک جور عجیبی ست همه چیز. بر می گردم به سال هایی که گذشت. حقیقت تلخی ست که باید باورش کنم؛ هیچوقت به اندازه ای که توان داشته ام، نرفته ام در دل اتفاق ها. چقدر جا خالی دادن کار مزخرفی بوده. چه عادت بدی داشته ام!

  • المیرا شاهان
۱۴
آبان

در توضیح پست قبل ...

دختری ده ساله را تصور کنید که به معلم فارسی‌اش دل می‌بندد. خانم معلم دل به دلش می‌دهد و هروقت حنا برایش نامه می‌نویسد، نامه‌هایش را می‌خواند و حرف‌های دانش‌آموزش را می‌شنود. حنا مادرش معلم است و پدرش، جانبازی که دو پا ندارد. تا این‌که این وابستگی هرروز بیشتر و بیشتر می‌شود. حنا در راهروی مدرسه و پشت دفتر دبیران، معلم مهربانش را دنبال می‌کند. معلم مهربانی که دخترک باور کرده که بیشتر از هر کسی احساسات او را درک می‌کند. زمان می‌گذرد و دخترک سال چهارم را با معلم مهربانش تمام می‌کند و بعد سال پنجم و بعد آغاز سال ششم ابتدایی... حالا حنا دوازده سال دارد و این روزها تحت فشار بسیار زیادی از سمت مدرسه و مشاوران و دبیران راهنماست و تمام روابط داخلِ مدرسه ی خانم معلم مهربان و او کنترل می‌شود و همه می‌خواهند یک جوری دخترک را سر عقل بیاورند. او یک سالی می‌شود که توی یکی از نامه‌هایش برای معلم مهربان نوشته که دختر واقعی پدر و مادرش نیست و معلم مهربان نگران دروغ گفتن اوست و حالا همه باور کرده‌اند که حنا دروغ می‌گوید. همه این بی‌قراری و وابستگی را گذاشته‌اند به پای کمبود عاطفی او در خانه یا عدم اعتمادبه‌نفسش بخاطر داشتن پدری جانباز. مدرسه ساعات متوالی جلسه می‌گذارد و دلبستگی حنا داستانی می‌شود که پای روانشناسان قَدَر را به مدرسه باز می‌کند. معلم مهربان و دخترک در جلسه‌ای خصوصی با روانشناس صحبت می‌کنند. بعد از جلسه حنا با دلخوری به معلم مهربان می‌گوید: «خانوم من که گفتم اونا پدر و مادر واقعیم نیستن». معلم مهربان این بار با دلخوری به مادر حنا زنگ می‌زند و می‌گوید متاسفانه دخترتان مدام از چنین موضوعی حرف می‌زند. و آن‌جاست که مشخص می‌شود دروغی در کار نبوده و او دختر واقعی پدر و مادرش نیست. این واقعیت خیلی تلخ است. به دختری که تنها نُه سال داشته به خاطر موضوع نامحرم بودن با پدرش، می‌گویند حقیقت زندگی تو این است. همه این کارها را هم مشاوران و روانشناس‌ها کرده‌اند. طفل معصومِ نُه ساله‌ای می‌فهمد پدر و مادرش مُرده‌اند و پیش پدر و مادری زندگی می‌کند که مثل پدر و مادرهای دیگر نیستند و دوست دارد به معلم مهربانش بگوید مامان. چند روز است که این قصه را شنیده ام و چون حنا را می شناسم دلم برایش آتش گرفته ...

  • المیرا شاهان
۱۱
آبان

موضوعی توی مدارس دخترانه هست که شاید خیلی از مردها از آن بی‌اطلاع باشند؛ یعنی قبل‌ترها از روی کنجکاوی و کشف، از چندتا آقا درباره‌اش پرسیدم که توی مدرسه‌شان چنین چیزهایی داشته‌اند یا نه، اما متاسفانه خندیدند و گفتند معلوم است که نه، و این موضوع برایشان خیلی مسخره بود؛ حقیقت این‌که این مورد به اعتقاد من، نه تنها مسخره نیست که مستحق عمیق‌ترین ریشه‌یابی‌هاست؛ چون جامعۀ پیشِ رو، بستری برای ظهور و بروز همین دخترهای دانش‌آموزی‌ست که بیشتر از هرچیز نیازمند توجهند و قرار است روزی مادرانِ نسلِ بعد بشوند.

توی دبیرستانی که تحصیل می‌کردم، دخترها یواشکی و پنهانی برای هم نامه می‌نوشتند و شمس و مولوی‌هایی بودند که خیال عاشقی برشان می‌داشت و توی آسمان‌ها سیر می‌کردند. شب‌ها به یاد هم می‌خوابیدند و روز ولنتاین که می‌شد توی دست‌هایشان خرس‌ها و قلب‌های عروسکی جا خوش می‌کرد. خب دبیرستانِ من خیلی مذهبی نبود و همیشه خیال می‌کردم این دلبستگی‌های مدت‌دار به خاطر کمبودها و نیازها و بی قیدی‌هاست. اما وقتی به عنوان یک معلم وارد یکی از مدارس مذهبی منطقۀ یک شدم، در کمال ناباوری دیدم و شنیدم که بعضی بچه‌ها ساعت‌های غیر از زنگِ تفریح توی حیاط با هم قرار می‌گذارند که مثلاً فلان ساعت به بهانه آب خوردن یا رفتن به دست‌شویی از کلاس بیا بیرون تا همدیگر را ببینیم. خب این یک قرار و عشقِ بچگانۀ خیلی خیلی پاک بود؛ عشقی که در سال‌های نوجوانی به جای آن‌که به جنس مخالف یا دوست‌پسر ابراز شود، به دوست و همکلاسی ابراز می‌شد و حداقلش این بود که هیچ گرگ‌صفتی و خیانت و آزاری تویش نداشت. این اتفاق وقتی آسیب‌زا بود که بچه‌ها توسطِ همدیگر مضحکۀ خلق می‌شدند یا دختر به معلمش دل می‌بست؛ دومین مورد فاجعه‌ای بود که هیچ راه برگشتی نداشت. خب خیلی اوقات نمی‌شد به معلم ابراز علاقه کرد یا پرید توی بغلش و برایش نامه نوشت. معلم‌ها خیلی راحت موضوع  را با مشاور مطرح می‌کردند تا برایشان دردسر نشود یا اخراج نشوند که این کار هیچ به نفع دانش‌آموز نبود. مدارس گاردِ وحشتناکی نسبت به این دخترها داشتند و جلسات زیادی برای رسیدگی به این جنایت (!) برگزار می‌شد و خانوادۀ دختر را صدجور تحلیل روان‌شناختی می‌کردند که ای وای! چه غلط‌های زیادی و چه معنی دارد و این‌ها ... . اما من هرچه فکر می‌کردم این نحوۀ برخورد را نمی‌توانستم بپذیرم. این‌که «محبت کردن»، این اندازه گناه شمرده شود و سرکوبش کنند، این‌که بهشتِ مدرسه را برای این بچه‌ها به جهنم تبدیل کنند و آن‌ها را از چشم همه بیندازند. مشاوران اعتقاد داشتند که وابستگی این دخترها به دبیران می‌تواند روی زندگی شخصی دبیران و روابطشان با همسر و فرزندشان هم تأثیر بگذارد. اما با برخورد مدارس، شور و حال و هیجان بچه‌ها تبدیل به در خود فرورفتن و غمِ بسیار می‌شد که روی درس آن‌ها هم بی‌تاثیر نبود.

این‌که چرا این دلبستگی و عشقِ پاک در وجود دخترها شعله می‌کشید نیازمندِ تحقیق زیادی‌ست، اما آیا سرکوب این عواطفِ گذرا و جبهه‌گیری اطرافیان، جنایت کارانه تر و به نوعی پاک کردن صورت مسئله نبود؟

  • المیرا شاهان
۰۳
آبان

چندروز پیش که داشتم با اسماعیل امینی دربارۀ کتابخوانی مصاحبه می‌کردم گفت برای این که مردم کتابخوان شوند باید دانشگاه را تعطیل کرد! گفت در مدرسه به دانش‌آموزان چگونگی ورود به دانشگاه را یاد می‌دهند و در دانشگاه چگونگی گرفتن مدرک را. دو سه تا دانشگاه توی کشور کافی است و این که این همه جوان‌ها را در دانشگاه معطل می‌کنند خوب نیست. اسماعیل امینی از آن منتقدهای درست و حسابی‌ست که شاید در نظر اول بداخلاق جلوه کند، اما شخصیت بسیار منطقی و واقع بینی دارد که او را تبدیل به معلم خوب و مهربانی کرده. معلمی که به قول خودش تمام خانه‌اش کتابخانه است و پنج شش هزار جلد کتاب دارد. خب من هم در خصوص دانشگاه با او هم عقیده‌ام. یادم است سال‌های دبیرستان مُدام غُر می‌زدم که این کتاب‌ها را برای چه باید بخوانیم؟ چرا قشنگ‌ترین سال‌های زندگی‌مان را باید برای رفتن به دانشگاه حرام کنیم؟ چرا وقتی می‌شود کتاب‌های درست و درمان خواند، باید فرمول‌های ریاضی و فیزیک را قورت داد که از تویش مهندسِ الکی شد که یا برایش کار نیست یا مدرکی مغایر با شغل آیندۀ اوست؟

با علم‌اندوزی هیچ مشکلی ندارم؛ اما با علم‌اندوزیِ امروزی که خیلی وقت‌ها به شب‌های امتحان محدود می‌شود مشکل دارم. با خواندن مباحثی که مورد علاقه‌مان نیست و باید پاسش کنیم، مثل دروس حسابداری برای رشتۀ خودم که مدیریت بود و پانزده واحد تمام به این می‌پرداخت که بستانکار و بدهکار چه کسانی هستند و باید چطور ثبت زد -که همه شیوه‌های کهنۀ حسابداری را به دانشجوها می‌آموخت-؛ در حالی‌که نرم‌افزار هلو کار حسابدار را به سرعت، راه می‌انداخت. به حول و قوۀ الهی هیچ‌کدام این مباحث را به یاد ندارم ...

حالا این روزها یکی از لذتبخش ترین کارهایی که انجام می دهم کتابخوانی‌ست. آن هم نه کتاب هایی که نوشتۀ معاصران است و در هر محفلی مورد نقد و تحلیل و ... است، که کتاب های کهن ادبیاتِ قرن‌ها پیش که از پند و حکمت و اندرز سرشارند. تازه با خواندن این کتاب‌هاست که فکر می‌کنم دارد چیزهایی به من اضافه می‌شود. این کتاب‌ها صرفا به روایت قصه نمی پردازند؛ که ورای هر حکایت و روایتی را نگاه می کنند و مکتبی هستند برای آموختن و آموختن. هرروز فکر می‌کنم مردم ما چرا سعدی نمی‌خوانند؟ چرا مولوی نمی‌خوانند؟ چرا حافظ را گذاشته‌اند روی طاقچه و فقط بلدند با آن فال بگیرند و به جای خود شعر تعبیر شعر را بخوانند؟ هرروز فکر می‌کنم شاهنامه‌خوانی چه خوب است! گلستان سعدی چه نغز و شیرین است. و مولوی چه خوب و دوست داشتنی مثنوی را سروده ...

پ.ن: این کانال تلگرام را به علاقمندان به ادبیات پارسی پیشنهاد می‌کنم.

*سعدی.

  • المیرا شاهان
۲۵
مهر

یه چیزایی برای همیشه می مونه و دوام داره؛ حتی اگه به ظاهر تموم شده باشه...

  • المیرا شاهان
۱۷
مهر

من آدمِ سریال‌ببینی نیستم؛ نه لاست را دیده‌ام، نه بیست و چهار، نه فرار از زندان و نه حتی خیلی از این سریال‌های دنباله‌دارِ ایرانی مثل قهوۀ تلخ، قلب یخی و ... . حتی پاری وقت‌ها از این‌که تمام قسمت‌های مختارنامه، شوق پرواز، معصومیتِ از دست رفته و سریال‌های تاریخی و ماهِ رمضانی از این دست را دنبال نکرده‌ام حسرت خورده‌ام. نهایتاً سه چهار قسمت آخر را می‌نشینم و نگاه می‌کنم. خب من یک آنتی تلویژن هستم و خیلی تا امروز با دستگاهِ تلویزیون جز هرازگاه تماشای خندوانه و برنامه‌های فکاهی و طنز ارتباط نگرفته‌ام. دیشب اما نشسته بودم پای سریال کیمیا و های‌های با تمام لحظه‌های فیلم گریه کردم و بغض ترکاندم. دلم برای آزادی‌های توی قفسِ آدم‌ها سوخت. برای تلاشی که از همیشۀ تاریخ دنباله داشته و جز چند سال احساسِ خوشبختیِ بعد از هر انقلاب، دیری نپاییده است. خب این خیلی اتفاق تلخی‌ست. امید بستن، به چیزی که هیچ سهمی از آن نداری جز دیدن جنازه‌های روی هم و داغِ عزیزان را بر دوش داشتن.

من نمی‌توانم به مردنِ آدم‌ها بی‌تفاوت باشم. نمی‌توانم بگویم خوشا به سعادتش راحت شد، مرگ حق است و تمام. من برای تک‌تک آدم‌هایی که زیر آوار زلزله جان می‌دهند، توی دریای خزر و رودخانۀ زاینده‌رود غرق می‌شوند، در جریان سقوط هواپیمای مسافربری یا تصادف دو خودرو، وارونگی یک اتوبوس و خروج قطار از ریل می‌میرند، برای آن‌ها که زیر عمل جراحی تمام می‌کنند و برای تمام کشتگانِ جنگ با هر عقیده و آیینی، دلم می‌سوزد. فکر می‌کنم این مسیری که برای زندگی طی کرده‌اند چطور مسیری بوده؟ برای چه مرده‌اند؟ چرا در یک حادثه و نه به مرگ طبیعی؟ چرا این همه دور از انتظار و شوک‌آور؟ و مسئأصل مانده‌ام که مرگ چقدر ساده و راحت اتفاق می‌افتد. چقدر بی‌محابا و حساب نشدنی! گاهی فکر می‌کنم اگر در این لحظه بمیرم، آدم‌ها و اندیشه‌ها و دنیا تا کجا مرا به خاطر خواهند داشت؟ چقدر برای آدم‌های دنیا و حتی خانواده و دوستانم اثرِ مثبتی داشته‌ام؟ اصلاً تلاشی برای غیرمعمولی بودن کرده‌ام یا نه؟ این‌ها که این همه ناگهانی مرده‌اند رسالتِ زندگی محدودی که با به دنیا آمدنشان به آن‌ها سپرده شد را تمام و کمال انجام داده‌اند؟ منِ زندۀ جوانِ تازه در اولِ راه چطور؟

دلم نمی‌خواهد این همه مرگِ آدم‌ها را تماشا کنم و بیش‌تر توی پیلۀ خودم فرو بروم. گاهی فکر می‌کنم چقدر زندگی کردن توی دنیایی که مرگ، مهمترین اخبار رسانه‌های اوست، وحشت‌آور است! چقدر ما آدم‌ها تمام‌شدنی هستیم. چقدر تاریخِ انقضا داشتن و فاسد شدن و فراموش شدن تلخ است. آخ زندگی ...


*سهراب سپهری.

**یادداشت جدید من در سایت شهرستان ادب درباره سهراب: من به آغاز زمینم نزدیکم.

پ.ن: خیلی وقت پیش مطلبی نوشته بودم با عنوان "هرسو نشان توست، ولی بی نشانه ای" که خیلی از محتوای این مطلب دور نیست.

  • المیرا شاهان
۱۷
مهر

توانستن، خواستن است...

  • المیرا شاهان
۱۳
مهر

چندوقت پیش، همان‌طور که توی قطار مترو ایستاده بودم و سرم گرم دست‌فروش‌های مترو بود، از بین شلوغیِ جمعیت، خانم چادر به سری را دیدم که حرف‌هایش را با این مقدمه شروع کرد: «اگر می‌خواهید به افرادی که بیماری کبدی و کلیوی دارند کمک کنید، از من خرید کنید» و توی بساطش لواشک و آدامس و از این قبیل چیزها بود. همان‌وقت که از او خرید می‌کردند این را به گفته‌هایش اضافه می‌کرد که من تهیه‌کنندۀ تئاتر هستم و چند روزی‌ست از استان گلستان آمده‌ام تهران، محض خاطر جشنواره‌ها - و تاکید می‌کرد که دست‌فروش مترو نیست -. می‌گفت که این‌کار را نذرِ حاجتی که دارد کرده و می‌داند که خدا حاجت‌روایش می‌کند و به‌همین خاطر هم هر از گاهی می‌آید تهران و توی مترو دست‌فروشی می‌کند. قسم می‌خورد که سودش را اصلا برای خودش بر نمی‌دارد و اگر دروغ بگوید خدا تقاصش را می‌دهد. به راست یا ناراستِ حرفی که می‌زد یا به نوع محصول مضری که می‌فروخت یا هر چیز دیگری که می‌توانست وجود داشته باشد کاری ندارم. من حواسم پرت نگاه تازه و خوبی بود که او داشت. او دست به خلاقیت زده بود و اگر خوبش را بخواهیم، ابتکارش قابل تحسین بود. فکر کردم چه اشکالی دارد که منِ نوعی با هر سِمت و جایگاه اجتماعی، خودم را برای آن‌ها که به کمک من نیاز دارند، به زحمت بیاندازم؟ چه اشکال دارد که برای شکوفه کردن لبخند روی صورت همان بچه‌هایی که از زور محیط زندگی کثیف و نابسامان دست و رویشان سیاه شده، تلاش کنم؟ چه اشکال دارد که بین این همه مشغله‌های نه خیلی حیاتی، حواسم به آن‌ها که با بیماری‌های عجیب و غریب دست به گریبان‌اند و چیزی جز آه‌های شبانۀ وقت و بی‌وقت در بساط ندارند، باشد؟ فکر کردم چه اشکال دارد شغل دوم، سوم یا چندمی داشته باشم فقط و فقط برای کمک به آن‌ها که به نان شب‌شان محتاج‌اند؟ کمک به آن‌هایی که در همین جنوب پایتخت، نان را نسیه می‌خرند و کارگران فصلی و هفتگی و روزمزدند؟ فکر کردم چه اشکالی دارد که بی‌تفاوتی به اطرافم را کنار بگذارم و کمی نگاه کنم به طفل معصومی که دست‌هایش را جلویم می‌گیرد و با گردن کج می‌گوید: «خاله؟ یه فال ازم می‌خری؟» آدم‌ها گاهی بی‌گناه توی رنج می‌افتند. گاهی کارشان جور نمی‌شود و به سختی می‌افتند. درست است که خداوند روزی بندگان فقیرش را بازخواست می‌کند، اما چه اشکال دارد برای رسیدن به حاجتمان، نذرِ بخشیدن کنیم. نذر این‌که برای دختربچه‌ای فقیر، عروسک خواب و پاستیل بخریم؟ برای پسرکی که حباب‌ساز می‌فروشد، ماشین اسباب‌بازی بگیریم؟

محبتِ ما هیچ‌وقت تمام نخواهد شد و از یاد بچه‌ها نخواهد رفت. محبت ما نسبت به همۀ آدم‌ها، تنها شبیه عطر توی دنیا پخش می‌شود و روزی که خیلی هم دور نیست، تمام زندگی‌مان را فرا می‌گیرد. بدون شک روزی خواهد رسید که همه ما آدم ها با عطر محبتی که در دنیا ریخته‌ایم محشور شویم ...

پ.ن: شاید چیزی نزدیک به مبحث نظریۀ آشوب که به آن اثر پروانه‌ای می‌گویند ...

  • المیرا شاهان
۰۶
مهر

وقت هایی هم هست که شبی با روحی جوان سر به بالین می‌گذاریم و صبح چندین ساله بلند می‌شویم، انگار به اندازۀ سال‌ها زیر چشم‌ها و پشتِ پلک‌ها و دست‌هایمان چروک افتاده‌است. انگار پیر شده‌ایم و روح ما از جوانی‌مان بیرون زده‌است و لباس گلِ گشاد پیری به تن کرده و توی سرمان نمایشی از سکوتِ سنگینِ پس از بارش برف است ... وقت‌هایی که به جای قهقهه، لب‌هایمان تنها به اندازۀ لبخندی کوچک از هم باز می‌شوند و به‌جای بالا پایین پریدن از پله و جست زدن در پیاده‌رو و خیال، نیمکت‌های خلوت پارک تنها وسیلۀ نزول هیجاناتمان هستند. وقت‌هایی که خسته نیستیم و همین‌که سرمان را به شیشه اتوبوس تکیه می‌دهیم، نمی‌توانیم چرت بزنیم و به آدم‌های توی خیابان خیره نمانیم. وقت‌هایی که توی لیست آخرین مکالماتمان دو سه تا آدم بیشتر نیستند که حال هم را پرسیده‌باشیم. انگار همه‌چیز کهنه شده‌اند ... انگار به ادراکی از طبیعت و حیات و آدم‌ها رسیده ‌باشیم. هر چیز را از ماورای آن نگاه کنیم؛ دوستی را، زندگی را، عشق را ...

«من خودم هستم

بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر

هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است 

تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم ... »**.

 

* وقتی Francoise Hardyِ فرانسوی پنجاه سال پیش این آهنگ را می‌خواند، هیچ فکرش را می‌کرد کسی پنجاه سال بعد در این نقطه از دنیا با قصۀ زیبایی که او روایت می‌کند روزها و روزها زندگی کند؟ متن و معنای شعر پای همین مطلب هست.

**سید علی صالحی.

  • المیرا شاهان
۰۳
مهر

به احترام فاجعه منا ...

دو روز است که با تمام وجودم غمگینم؛ بغض با بی رحمی توی گلویم نشسته و اشک ها پشت پلک هایم کمین کرده اند. همین که به آدم های قربانی فکر می کنم، به فرزندانی که یتیم شده اند، به زنانی که همسرانشان را پیش چشم هایشان از دست داده اند، به مادران و پدرانی که داغ فرزند دیده اند... به گریه می افتم. آن ها که پرکشیدند و رفتند، دنیا را با همه خوبی ها و بدی هایش گذاشتند و گذشتند؛ اما آن بازمانده ها، آن طفل معصوم هایی که آرزوهاشان را توی گوش بابا گفته اند و حالا آرزوهای کوچکشان گوشه ای از چمدانِ بدون بابا را پر کرده است چه حالی دارند؟

من بلد نیستم روضه بخوانم؛ اما از دست رفتنِ این همه آدم، بدون تانک و گلوله و جنگ تن به تن، توی لباس های پاک احرام و نگاه هایی که رنگ توبه با خود داشتند، انصاف نبود. توطئه ای که از همان فرود جرثقیل ها بر سر مسلمان ها برملا شد و ما آن را فهمیدیم اما خم به ابرو نیاوردیم. ما چطور انسانی هستیم که مصیبت را می بینیم و می توانیم بدون احساس همدردی، خندوانه تماشا کنیم و بزنیم توی سر اعتقادات همدیگر؟ این چه ضعف اخلاقی بدی ست که همه جا سر باز کرده و ما این همه راحت و ساده، همدیگر را به باد فحش و تحقیر می کشیم؟ این چه کینه پروری و بغضی ست که به سادگی رای صادر می کنیم و فتوا می دهیم که آی مردم بیایید فلان چیز را از بیخ و بن ویران کنیم؟ دینی که بروز نمی شود فلان است و چیزی که برای هزار و چهارصد سال پیش است بهمان؟

  • المیرا شاهان