سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۲۰
تیر

یک حشره خیلی خیلی کوچک آمد نشست روی صفحه های اول کتابِ «موسیقی شعر» ِدکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که مشغول خواندنش بودم. هی راهش را باز کردم که برود، اما نرفت. نشسته بود و از جایش تکان نمی خورد. فکر کردم که اسمش چی می تواند باشد؟ موجود به این کوچکی بین این همه نمودار و جداول حشره شناسی حتماً به دسته ای چیزی تعلق داشت. حالا اما بدون آن که بداند کجای این دنیاست در سکوتِ جهان کوچکش فرو رفته و دارد به نقطه ای که نمی دانم نگاه می کند. اما من توی جهان کوچک او چی هستم؟ یک هیولای غول پیکر یا یکی از میلیاردها آدمی که گوشه گوشه دنیا را پر کرده اند؟ خواستم فوتش کنم که پرت شود به یک نقطه دور؛ آخر هیچوقت حشره ها را دوست نداشته ام. حتی توی دبیرستان که گویی علاقمندی به حشره ها و حیواناتِ عجیب و غریب، خیلی خارجی و با کلاس بود. همکلاسی هایم قربان صدقه ملخ ها، قورباغه ها و مارمولک ها می رفتند و با کرم های خاکی باغچه ی مدرسه، خاطره ها می ساختند. خواستم فوتش کنم تا پرت شود به یک نقطه دور، جایی روی سنگ های کف اتاق، جایی روی روتختی، جایی بین زمین و آسمان. حس کردم بی اینکه بخواهم وارد قلمرو من شده است. وارد سرزمین من که زیادِ زیاد، به مساحت یک اتاق سه در چهار است. اما گذاشتم توی سکوت و بی حرفی اش به نقطه ی نمی دانم خیره بماند. شاید آن که جهان کوچک او را غصب کرده بود، من بودم. آن که خانه ای بزرگتر از خانه ی او ساخته بود و ادعای مالکیت تام داشت، من بودم. به سرم زد که ما کجای این دنیای بزرگیم؟ کجای این دنیای کوچکِ به ظاهر بزرگ نشسته ایم و به نقطه های نمی دانمِ زندگی مان خیره مانده ایم؟ توی کتاب کدام هیولای غول پیکریم و چه شد که نشستیم در نقطه ای از قلمرو او؟ اگر آن هیولای بزرگ، من را از توی قلمرواش فوت کند چه بلایی سرم می آید؟ یعنی اگر بخورم به سنگ ها و صخره ها زنده می مانم؟ اگر بمانم زیر دست و پا، اگر پرت شوم در نقطه ای بین زمین و آسمان، چه خواهد شد؟ پذیرفتم که اگر آن هیولای خیلی خیلی بزرگ، من را دوست نداشته باشد، خواهم مُرد.

به سطرهای سیاه کتاب چشم دوختم و گذاشتم که آن حشره خیلی خیلی کوچک زندگی اش را کند. شاید او هم هیولای بزرگِ دنیای کوچکِ موجودِ خیلی خیلی کوچکتری بود ... 

  • المیرا شاهان
۱۱
تیر

یک چیزهایی قشنگ نیست؛ هرچه خودت را بزنی به در و دیوار و بگویی همین است که هست، باز هم توی جلد نمی رود. برایت سخت است پذیرفتن. «هر چیزی را پذیرفتن» سخت است. مخلوط شدن با جریان اجتماع و این که چون مجبوریم، هر چیزی را بپذیریم خوب نیست.

بهش می گویند «کلاه شرعی» انگار! حالا چه کلاه باشد، چه روسری، چه شال، چه چادر، چه هیچی، بالاخره چیزی عاریه است. عاریتی ست. ناپایدار است و یک روزی اگر گندش در نیاید، آثار مزخرفش را در روح و جسم آدم می گذارد. جنسیت هم حالیش نیست. می رود می نشیند در ضمیر ناخودآگاه آدم یا ضمیر خودناآگاه او. بالاخره حکم بلایی ست که می خورد وسط زندگی آدم. بی قراری اش هم بیشتر برای همان هایی ست که زیر این کلاه رفته اند. وگرنه آن هایی که «شرع» حالیشان نمی شود کلاً «از دست دادن» هم برایشان اهمیتی ندارد.

زمستان نیامده اما دارم اراجیف می بافم! توی این گرمای تابستانی، هوس بافتنی کرده ام. هی می بافم، هی می شکافم و دست آخر مثل این شخصیت های کارتونی که چیزی مثل پتک می خورد وسط سرشان و تلو تلو می خورند، وسط زندگی تلو تلو می خورم و چشم هایم سیاهی می رود. سه تا از دوست هایم صیغه شده اند؛ یعنی سه تایشان گفته اند که صیغه شده اند. بی تعیین مدت و مهریه مشخص. یکی شان رفته آزمایش بارداری داده، آن یکی به مادرش گفته با دانشگاه می رود مشهد و با دوست پسرش رفته اند کیش رابطه های پر خطر را تجربه کرده اند، آن یکی محض خاطر محرم بودن در قرارهای ملاقات صیغه شده و طرف بهش گفته بیا نیازهایمان را ارضا کنیم. پسرک ابله، راست راست دارد وسط دانشگاه هنر قاطی آن همه معلوم الحال (جز چندتا خوبِ انگشت شمار) پرسه می زند و واحدهای هنری پاس می کند، دنبال یک پارتنر خارج از دانشگاه می گردد و خیلی خوشحال گفته دنبال رابطه ی سالم است. ازش پرسیده: رابطه سالم یعنی چه؟ گفته: یعنی به جای آنکه با چند نفر باشی، با یک نفر باشی.

آدم یاد شعار گاج می افتد! به جای آن که چندین کتاب بخوانید، کتاب های گاج را ... آدم یاد خانه های گُه گرفته ی محله های خراب می افتد، یاد خلوتی ساعت یازده شبِ خیابان بهارستان و مردهای گرسنه بی پدر و مادر، یاد سوسک های فاضلابی تیزپای آخر شب که نمی شود خیلی راحت روی آسفالت تشخیصشان داد، یاد خانه هایی که توی فیلم ها از زور منقل و بافور و اعتیاد و دود سیاه شده اند. یاد زن هایی که دچار طرد شدن و فحشا و اعتیاد اند. آدم دلش می خواهد روی شهر بالا بیاورد، روی زمانه، روی این همه کبک که سرشان را کرده اند زیر برف و نیازهایی که دوره شان کرده است. روی این همه خفت و وحشی گری. آدم دلش می خواهد بنشیند و برای غرور پایمال شده دختران این شهر گریه کند، برای سوءاستفاده های پشت همی، برای التماس و خواهش محبت به آدم های گرسنه. «هر چیزی را پذیرفتن» قشنگ نیست ... .

  • المیرا شاهان
۰۸
تیر

گل ها بلدند حال آدم را خوش کنند، روحیه اش را عوض کنند، زیبایی و لطافتشان را به رخ بکشند. عطرشان را بریزند روی پیراهنت ... اما بلد نیستند همیشه بمانند. می آیند و تو روزی مسحور وجودشان می شوی، مسحور رنگ آمیزی زیبایی که دارند. نمی توانی نگهشان داری. چون نیامدند که بمانند. آمدند تا تو را اهلی رایحه شان کنند و بعد، یک روز آهسته آهسته برای همیشه بروند...

گلی گم کرده ام...

  • المیرا شاهان
۳۱
خرداد

قبل ترها دلم می خواست از هر آدمی نشانه ای برای خودم بردارم؛ خاطره ای، یادی و یادگاری. حالا می توانست آن یادگاری، تکه ی کوچکی از یادداشت و شعری بر کاغذ باشد یا یک پیامک یا آهنگی که من را یاد دوستی می اندازد. یعنی به خیالم وزن دوستی با دیگران، متناسب با حجم یادگاری هایم از او بود. تفاوتی نمی کرد چیزی که نگه داشته ام من را یاد تلخی ها بیندازد یا اتفاقات شیرین. اتفاقا تلخی ها را نگه می داشتم تا فراموشم نشود که فلان روز فلان اتفاق افتاده و فلانی، فلان کلمه نامناسب را در مواجهه با من به کار برده است. نگه می داشتم تا یادم باشد که بی حرمتی دیده ام و از نو احساسی بازی در نیاورم. خب یک جور کینه پروری بود و خریّت(!). بزرگ تر که شدم این چیزهای سیاه و تیره و تار را از بین بردم. حتی یک روز دفتر خاطرات دو سه سال از زندگی ام را روبروی چشم های متحیر پدرم به آتش کشیدم. شروع کردم به نابودی تلخی ها و نفرت ها تا آن چه که یأس و نومیدی ام نسبت به زندگی را وسعت بخشیده است از میان بردارم. احتمالاً موفق هم شدم. چون بعد از آن بود که نگاه مثبت تری نسبت به زندگی پیدا کردم و سعی کردم روی دیگر سکه را هم ببینم. یعنی هر چیزی را ورای آن چه در نگاه اول به نظر می رسد مورد توجه قرار دادم؛ با نگاهی مثبت تر، مهربان تر و منطقی تر.

از چند روز پیش اما تصمیم تازه تری گرفته ام؛ آن هم متاثر از حرف یکی از نزدیکانم که هیچ تمایلی به یادگاری نگه داشتن ندارد. فکر کردم که ما برای چه است که این همه یادگاری نگه می داریم؟ مثلا اگر در یک قرار ملاقات چیزی را به یادگار برنداریم، دوستمان و خاطره ی آن قرار را فراموش خواهیم کرد؟ تصمیم گرفتم از دلبستگی هایم کم کنم. آن چه که تا امروز حتی یادگاری های مثبتی هم هستند، از زندگی ام رها کنم. مثل برگه های فال حافظ، پیامک شاگردهایی که توی مدرسه داشته ام، قربان صدقه های فلان دوست قدیمی که پاری وقت ها خواندنش هم به من احساس خوبی می داد. فکر کردم اگر خودم با دست های خودم از این دلبستگی ها کم نکنم، بالاخره روزی خواهد رسید که مجبورم برای از دست دادنشان فاتحه بخوانم و اندوهگین شوم. برای همین هم بعضی عکس ها، چت های طولانی با رفقا در یاهو، واتس اپ، وایبر و تلگرام و حتی برخی یادداشت هایم را دور انداختم تا هم از شلوغی دنیای اطرافم کم کنم و هم طبق قانون خلأِ این روانشناس ها، برای اتفاقات تازه و هیجان انگیز زندگی ام جایی خالی کنم. همین شد که سختی و دلواپسی فشردن کلید OK در هربار خواندن پیام «The thread will be deleted» را بر جان خریدم. فکر می کنم که گاهی باید گره ها را باز کرد و آدم ها و دنیا و مافیها را آزاد گذاشت تا هرجا که می خواهند بروند. اینطوری است که ما به "چیز"ها، حق آزادی داده ایم ... .

  • المیرا شاهان
۲۳
خرداد

همیشه دلم خواسته که زندگی، روی دکمه ی مثلثی Play باشد؛ جاری، با تمام پیچ و خم ها و فراز و فرودهایش. نه خواسته ام که یک دفعه بخزم در روزهای خیلی کهنه که در آن کودکی های شیرینی داشته ام، و نه دلم خواسته پرت شوم در روزهای خیلی دور آینده که نتیجه کارهای امروزم را ببینم. این جریان را همیشه پذیرفته ام و حتی دلم نخواسته که دکمه ی مربعی Stop را بفشارم، هر چند پاری لحظه ها آن قدر شیرین و به یاد ماندنی اند که می خواهی تا همیشه داشته باشی شان. اما ایستادن کاری از پیش نخواهد برد. حتی می تواند لذت لحظات خوش را زهرمار کند، تکراری و دل آزار و بی معنی باشد. باید صبور بود و روی دکمه Play باقی ماند تا تجربه های تازه تری به دست آورد و آدمِ امروز ماند. طبیعی ست که گاهی دلم می خواهد برای لحظاتی بروم به عقب و قسمت هایی از زندگی ام را دوباره بازی کنم، دوباره از روی تجربه های امروزم انتخاب کنم. اما همه هیجانش شاید به همین حرکت های اشتباه است، حتی اگر بارها کیش بشوی و روزی روبروی جماعتی از مهره ها، مات ات ببرد.

سفر به گذشته و آینده در زندگی ما، متعلق به افسانه هاست و جهان منطق نمی تواند بپذیرد که جز روح و فکر آدم ها، جسم آدم ها هم بتواند مسافر زمان باشد. اینکه توی قصه ها آدم ها به سادگی می خواهند به قرن ها قبل، حکومت های قبل و قبیله های قبل شلیک شوند هم بیشتر متعلق به خود قصه هاست. ما آدم های دلبسته و وابسته ای هستیم. اگر به شما بگویند دو ساعت دیگر سفر شما به قرن هفتم هجری آغاز می شود و سعدی علیه الرحمه توی اتاقش منتظر شما نشسته تا غزل معروف «تن آدمی شریف است به جان آدمیت» را با صدای خودش تقدیمِ شما کند، با وجود رویایی بودن مقصد این سفر و هیجان شنیدن صدای سعدی شیرین سخن، نمی شود به سادگی از این لحظه و زمان دل کند و راه افتاد. سعدی تا چقدر کنار شما می ماند؟ بعدش چه می شود؟ شمایید و دنیایی که متعلق به آن نیستید. سرزمینی که جنس شما را نمی شناسد. حتی مرگ شما هم نمی تواند تاریخچه ای از شما در دل تاریخ حک کند. اما زندگی در "هنوز"، به شما فرصت ساختن و تاریخی شدن می دهد.

با این حال، یک نقطه ی برگشت هست که هیچ وقت از سفر به آن خسته نمی شویم. غمی نیست که به آن برگردیم. بلند می شویم و راه می افتیم و می رویم تا دوباره شروع کنیم. دوباره بسازیم و پیاده ها و سواره های صفحه ی زندگیمان را درست تر و منطقی تر بچینیم. اسب های سپیدمان را بگذاریم روی خانه C3 و F3 و به اصطلاح شطرنج بازها، نسبت به بعضی جریانات گارد بگیریم.

درست است که در منطق بعضی ها برگشتن از هر نقطه ای به عقب و شروع دوباره ی حرکت ها، احمقانه و غیرممکن است، اما به اعتقاد من جلوی ضرر را از هر طرف که بگیری منفعت است. با وجودی که این نقطه را خیلی هایمان زیر گرد و خاک مشغله هایمان گم کرده ایم، من اما تازه پیدایش کرده ام. من اسمش را گذاشته ام نقطه ی برگشت، توی کتاب خدا به آن می گویند: توبه... 

  • المیرا شاهان
۱۲
خرداد

نمی دانم چه شد که ناغافل پرت شدم وسط صحنه تئاتر و جلوی صدها نفر تماشاچی، نقش یک آدم خبیث را بازی کردم. فقط می دانم از ماه قبلش فکر اجرای یک نمایش راست راستکی جلوی جماعتی از آدم ها توی سرم وول می خورد. بعد، یک تماس تلفنی من را کشاند به چهارراه ولیعصر و ساختمانی پشت تئاتر شهر، و دست آخر ما چند نفر با نقاب هایی سفید و لباس هایی سیاه خاک صحنه خوردیم و من به راستی طعم یک اجرای واقعی را چشیدم.

اینکه برای لحظاتی، تلاش کنی از قالب واقعی خودت خارج  شوی و ذهنت را از خودت و دغدغه هایت خالی کنی، خوب است. اینکه کمی دروغ بشوی، کمی فریب یا حقه، اینکه قدم هایت را شبیه کسی دیگر برداری و دست هایت را شبیه کسی غیر از خودت در هوا بچرخانی، خوب است. اینکه نقاب بکاری روی چشم هایت و فکر کنی به اینکه حتی برای دقایقی هم که شده، کسی حالات چشم هایت را نمی خواند، وسوسه انگیز است. حتی اگر تا دیروقت جانت را بگذاری پای تمرین های فشرده و وقت نکنی آدم های تازه ی زندگی ات را گرم و صمیمی در آغوش بگیری، بنشینی پای حرف هایشان و ایمان بیاوری که چقدر ماندگاری بعضی هایشان بالاست ... کاش دوباره به باور قبل ترهایم برسم؛ به این که زندگی درست همان نمایشنامه ای ست که باید یاد بگیری به ماهرانه ترین وجه، به بازی بگیری اش؛ بی غصه و گلایه و اعصاب خوردی ...

  • المیرا شاهان
۰۵
خرداد

بالاخره آخرش رسید. خب هر چیزی پایانی دارد و نباید نشست و زانوی غم بغل گرفت. گویی همه پیشامدها فقط مسیر و نشانه اند برای رسیدن به چیزهای دیگر. امروز که لابلای خلوتی و بی صدایی بچه ها از همکارهایم خداحافظی می کردم، دل نازک ترین همکارم اشک توی چشم هایش جمع شد. نگذاشتم گریه کند با اینکه خودم داشت گریه ام می گرفت. نگذاشتم اشک هایم در بزنند و گونه هایم را به زحمت بیندازند. وسایلم را جمع کردم و بدون آنکه در آخرین لحظات برگردم و به تمام خاطرات سه ساله ام فکر کنم، لابلای قدم های رو به دورهایم، به شیطنت ها و قهقهه ها و "خانم" صدا زدن های بچه ها فکر کردم و به سرم زد که بعد از امروز، دلتنگی های گاه گاهی به سراغم خواهد آمد که گریزی از آن نیست. من، دلتنگی خواهم کرد برای دوستان خوبی که پشت درخت های بلندبالای حیاط مدرسه جایشان گذاشته ام، برای کریدوری که بچه ها دورش جمع می شدند و سرودهای دوست داشتنی می خواندند. من برای خنده ها و معصومیت چشم های بچه هایم دلتنگی خواهم کرد. اما با همه این ها راه رفتنی را باید رفت. باید لبخند زد و ادامه داد و به همین دلتنگی های عمیق دنباله دار، دل خوش کرد...

  • المیرا شاهان
۰۳
خرداد

قبول دارید که این روزها مردها آدم های خاله زنکی شده اند یا نه؟

اگر قبول ندارید لطفاً قبول کنید.

حالا شاید اینکه بهشان بی احترامی کنیم و بگوییم "خاله زنک" ترکیب جالبی نباشد؛ مثلا باید گفت "عمومردک"ی، چیزی! عمومردک ها آدم های سخن چینی هستند که خودشان را با بدگویی و پشت سر دیگران حرف زدن سرگرم کرده اند. آدم هایی که دوست دارند با تعریف اتفاقات و رفتارهای منفی یا اشتباه بعضی از آدم ها، برای خودشان ارزش، احترام و اعتماد به نفس بخرند، یا ضعف و عقب افتادگی هایشان را فراموش کنند. عمومردک ها پیگیر حواشی و موضوعات بی اهمیت اند. از کاه، کوه می سازند و پاری وقت ها می خواهند با این نحوه رفتاری به خودشان احساس بهتری بدهند. آن مردهایی که بعد از عروسی و مهمانی از خانمشان درباره ی بخش بانوان سؤال می کنند هم جزو این دسته اند. چون می خواهند سر از کار زندگی و ظاهر زنان دوست و آشنایشان درآورند و گاهی به این نکته برسند که چه خوب است فلانی خانمش اضافه وزن دارد و خانم او کمرباریک و نمونه است. همان آدم هایی که به شام و تالار و ماشین عروس و داماد خرده می گیرند. حالا دیگر به راستی کار دنیا برعکس شده است. متاسفانه از این مردها توی محیط های کاری هم زیاد پیدا می شود. همان هایی که دائم سرشان توی گوشی شان است، بی کارند و به جای کسب روزی حلال، با سایر همکارهایشان اراجیف می بافند، پشت همکارهای دیگرشان دری وری می گویند و گند می زنند به همه چیز. ای کاش تاریخ انقضای این دست آدم ها، هرچه زودتر تمام شود.

  • المیرا شاهان
۰۲
خرداد

خانم آرایشگر همانطور که داشت مشتری اش را راه می انداخت گفت: «متاسفانه حالا دیگه همه دنبال ثروت بابای عروس هستن، کسی نمی بینه خود دختره چه هنری داره، چه مدرکی داره، چیکار می کنه و کلا از چه راهی پول درمیاره. نگاه می کنن به جیب بابای دختر. اصلا این پسرا انگار می خوان با بابای دختر ازدواج کنن. قدیم که این مدلی نبود. حالا خانواده پا میشن می رن چند وقت بالای شهر می شینن تا دخترشون شوهر کنه بعد بر می گردن سر خونه اولشون. خودم دختر دارم که می گم. اصلاً اونی که دنبال پول بابا هست همون بهتر که بره سراغ یکی دیگه. اونایی هم که واسه شوهر پا می شن می رن بالامالاها می شینن دارن سر خودشون کلاه می ذارن. بعدم تقی به توقی می خوره پسره دخترشونو طلاق می ده. اصلاً اگه بدونی توی این دادگاها چه خبره؟ یکی از دخترای فامیل ما می خواست جدا بشه، هی با باباش می رفت دادگاه می اومد، پسره گم و گور شده بود و حاضر نمی شد توی دادگاه. دوسال بود هیچ خبری نداشتن از پسره. دختره هم خواستگار داشت می خواست شوهر کنه. مامان دختره می گفت یه وقت می بینی عین گداها می ری اونجا کارتو راه نمیندازن. یه کم تو چشمتو بکش به خودت برس، این طوری می ری بدشون میاد قاضیا به قیافت نگاه کنن. سری بعد مامانه با هفت قلم آرایش پا شد رفت دادگاه. به قاضی گفت واسه دخترم هرکاری می کنم آقای قاضی فقط لطفاً از دست این پسره راحتش کن. قاضیه مامانه رو که دید گفت: خانوم پسره رو برات گیر میارم، شمارتو بده خبری شد بت بگم. سر سه روز قاضی زنگ زد به مامانه و گفت پسره رو کردیم تو گونی. خب حالا کی کجا بیام؟ مامانه گفت برا چی؟ قاضیه گفت: مگه نگفتی همه جوره؟ ... آره مادر! سختش کردن. این زنا هم با این تیپ و وضعیتی که بیرون میان دارن این مردا رو مریض تر می کنن ...».

  • المیرا شاهان
۳۱
ارديبهشت

برای فرو رفتن در پیله تنهایی کافی ست به گوشه ای از زندگیتان بخزید، چشم هایتان را ببندید و به یک موسیقی آرام گوش جان بسپارید. راستش من با جان و دلم این پیله تنهایی را دوست دارم. همین پیله ی پاک و معصومی که با عاشقانه ترین لحظه های زندگی هم برابرش نمی دانم. که در آن من هستم با تمام خودم، خالی از هرچه خواهش و نیاز نسبت به آدم های پیرامونم است. این میل به فرو رفتن و فرو خفتن در این پیله ی دوست داشتنی، نشان منزوی بودن، خودخواهی، بی کسی و افسردگی ام نیست؛ لااقل برای من که با طیف وسیعی از افراد رابطه دارم و بین دوستانم دخترکی خندان و دل خوشم. برای من که بلدم در بیشتر مواقع برای خانواده ام دختر ته تغاری خوبی باشم. برای من که تمام تلاشم را می گذارم تا آدم ها را خوشحال کنم، حتی وقتی در گوشه های دلم یک خوشه غم روییده و مست اندوه و ناراحتی شده ام. من این پیله ی تنهایی را دوست دارم. این در حاشیه ی آدم ها بودن و از دور به آن ها نگاه کردن را. اینکه کسی به این محیط پا نگذارد و من به تنهایی برای سرزمین و قلمروی خودم ملکه ی خوب و مهربانی باشم. برای خودم مادری کنم و هر گلی هست به سر خودم بزنم. کاش آدم ها فرصت دهند که من تا مدت ها در این خلوت عمیق و آرامش بی اندازه بمانم، آن وقت بدون شک روزی خواهد رسید که پیله ام را خواهم شکافت و تا همیشه به سوی آن چه که باید، پرواز خواهم کرد ...

پ.ن: از آن موسیقی های آرامِ خواستنی، اثر Mikis Theodorakis؛ PAOLA

  • المیرا شاهان