سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۶ مطلب با موضوع «یادداشت‌های شخصی» ثبت شده است

۲۸
ارديبهشت

من همیشه دنبال نشانه پیدا کردن از رابطه ها هستم. اینکه در فلان جا با فلان آدم آشنا شوم به نظر من یک نشانه است. اینکه من صبح خواب می مانم و توی تاکسی، مترو یا اتوبوس کنار یک آدم می نشینم که اگر خواب نمی ماندم نمی دیدمش و کنارش نمی نشستم، یا اینکه توی یک مهمانی شرکت می کنم و یک نفر دیگر هم خیلی اتفاقی و بی دعوت در آن مهمانی هست. اینکه در وقت قرار ملاقات با یک نفر کمی زودتر می رسم تا آدم هایی را ببینم که شاید با کمی دیرتر رسیدنم نمی دیدمشان، این که لیدر همان توری که می خواهم با آن ها به سفر بروم می گوید گروه پر شده و تور دوست دیگرش را به من معرفی می کند، همه و همه این ها از نظر من نشانه است. حتی وقتی چیزی می نویسم، کسی می خواند و توی شبکه های مجازی دنبالم می گردد و یک دفعه می شود یکی از آدم هایی که این روزها خیلی زیاد با او مراوده دارم.

این روزها دارم کارهای تازه تری می کنم. آدم های تازه ای می بینم، تجربه های تازه به دست می آورم. گاهی می نشینم به تحلیل آدم ها، به تحلیل روابطم، به تحلیل گفتگوهایمان. یک جاهایی غصه می خورم و می گویم اگر این طور بود بهتر بود. یا یک جاهایی خوشم می آید برای کرده هایم. اما همیشه یک غم کوچک لعنتی با من است که من را می ترساند، یک غم مأیوس کننده که سرزده می زند به افکارم و دلم می خواهد از دنیا و مافیها بروم. راستش، این "رفتن" و انباشتگی را نمی دانم چه کارش کنم. شاید طاقتم کم است، شاید باید آدم صبورتری بشوم، شاید باید یکی بیاید و بگوید: رفیق! این ها همه تجربه ست. مثل سارا که سه سال پیش در همین روزها توی زندگی ام آمد و هفته ای سه بار به من می گفت: دختر! این ها همه تجربه ست. یک روز کلی به این غم و غصه ها می خندی ...

یعنی بازی با این نشانه ها می تواند کودکانه باشد؟ من این طور فکر نمی کنم. شک ندارم که ما همه رسالتی در مواجهه با همدیگر بر عهده داریم. کافی ست حواسمان را جمع کنیم و پیغمبر خوبی برای همدیگر باشیم. شاید یکی از همین روزها، از یکی از همین آدم های نشانه دار چیزی نوشتم ...

  • المیرا شاهان
۱۹
ارديبهشت

راستش خاطره بازی خیلی هم بد نیست. تقریباً چهار سال پیش بود، اواسط برج مرداد و ماه رمضان. میدان بهارستان بودیم. داشتیم می رفتیم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تا حاجی مجوز چاپ مجدد یک کتاب مجموعه شعر را بگیرد که یکی از شعرهای من هم تویش چاپ شده بود. پشت در یکی از اتاق ها ایستاده بودیم تا کارهای اداری انجام شود؛ کارهای اداری انتهاناپذیرِ اداره جاتی از این دست، آدم را ویران می کند! از قصه ی ازدواج احمد شروع کرد به گفتن تا قصه های دیگر. گفت: «یک روز احمد آمد پیش من و گفت حاجی من عاشق و دلباخته و مجنونِ دختر آقای ایکس شده ام و الا و لله می خواهم همین هفته بروم خواستگاری اش». احمد را می شناختم. تاکید داشت که همه جا اسمش را با هـ دو چشم بنویسیم. خودش هم همه جا می نوشت اهمدِ فلان! کاراکتر طنزی بود برای خودش. از هر چیزی یک شعر می ساخت و می گذاشت توی شبکه های اجتماعی و انصافاً ذوق و قریحه ی قابل وصفی داشت. حاجی برایم تعریف کرد که: «من با بابای دختری که اهمد می خواست صحبت کردم و «نه» شنیدم؛ چون اهمد وضع مالی خوبی نداشت و با وجود بیکاری و بدون مدرک دانشگاهی می خواست زن بگیرد. حالا مانده بودم چطوری به او بگویم که این جوان بیست - بیست و یک ساله دلش نشکند. دعوتش کردم به دفترم و بالاخره به هزار ضرب و زور و کلی مقدمه چینی گفتم اهمد جان! دختری که گفتی فعلا قصد ازدواج ندارد. انتظار هر عکس العملی را داشتم اما اهمد زل زد توی چشم من و گفت حاجی راستی دختر فلانی هم هست ... برو ببین آن یکی چطور است». این جا حاجی قاه قاه خندید. بالاخره اهمد با دومین دختر پیشنهادی اش ازدواج کرد. آن روز حاجی مجوز چاپ مجدد کتابش را گرفت، من را ارشاد کرد، از هم خداحافظی کردیم و بعد از آن دیگر نشد ببینمش. اما تمام این حرف ها برای این بود که آن روز حاجی دلش می خواست بگوید آدم باید مثل اهمد باشد. جوری که ننشیند غصه ی چیزهای نشدنی را بخورد. جوری که هیچ چیز را به خودش نگیرد و زندگی اش را کند. با یک کشمش گرمی و با یک غوره سردی اش نشود. شانسش را امتحان کند اما اگر نتیجه نداد متوقف نشود و بگذرد. اصرار نورزد که حتما باید همین چیزی که می خواهد اتفاق بیفتد. چرا این ها را نوشتم؟ برای اینکه دلم می خواست کسی این حرف ها را دوباره برایم بگوید. حالا که کسی نیست، آدم گاهی برای دلخوشی و آرامشش مجبور است خاطره هایش را ریزه ریزه شخم بزند! اصلاً خیلی هم خوب است.

  • المیرا شاهان
۱۴
ارديبهشت

دوتا قاب روی دیوار سفید پشت سرش دارد. روی یکی اش نوشته: «It is what it is» و روی سمت راستی که کمی پایین تر از آن یکی ست نوشته شده: «every day is a second chance» امروز کتاب داستان تازه ای که این روزها می خواند با شور و شوق از توی کمد کتاب هایش در آورد، گرفت رو به روی من و گفت: «من عاشق این کتابه شدم!» گفتم: «چه خوب! اسمش چیه؟» کتاب آبی را آورد نزدیک تر و گفت: «ببینید!» اسمش «Star girl» بود. نوشتۀ Jerry Spinelli. گفتم: «دختر ستاره ای!» و توی ذهنم آمد دختری ستاره ای درست مثل خودش. گفت: «نگاه کنید چقدر عکس روی جلدش خوبه!» دخترِ آدمکی زردی که یک ستاره بالای سرش داشت. با هیجان ادامه داد: «وای! نمی دونید چه قصۀ قشنگی داره!» در لحظه، فکر کردم دختر ستاره ای چطور دختری می تواند باشد! چه چیزی‌ست که می تواند یک دختر را به یک ستاره تبدیل کند؟ ستاره بودن، نتیجۀ داشتن چه ویژگی هایی ست؟ ازش خواستم تا جایی که خوانده را برایم تعریف کند. توی چشم هایش ذوق بود که دودو می زد ... با هیجان گفت: «یه دختر که با همه متفاوته، وقتی می ره مدرسه لباس های عجیب غریب می پوشه، هر روز روی نیمکت همکلاسی هاش گل می ذاره و روز تولد دوستاش براشون آواز می خونه، برای همین توجه خیلی ها رو به خودش جلب می کنه. بعد با یکی از همکلاسی هاش دوست می شه و بعد از مدتی اون پسر بهش می گه همه دارن درباره رفتارای تو حرف می زنن، بهتره تبدیل بشی به کسی مثل بقیه ... » اینجا لحن حرف زدن اش تغییر می کند و نومیدانه می گوید: «و اون تبدیل می شه به کسی مثل بقیه، اما دیگه اون پسره دوستش نداره و دوستیشون تموم میشه!» برایم گفت کتاب پایان تلخی دارد. آدم دوست ندارد اینطوری تمام شود. آخرش دختر ستاره ای می رود به یک جای دور. بعد از مدت ها برای آن پسر نامه ای بدون نشانی می نویسد و اعتراف می کند که همیشۀ خدا دوستش داشته است. تمام قصه را برایم می گوید. قصه اما برای من تمام نمی شود. من همانطور که او کتاب را روی میز می گذارد، همانطور که از صفحه لپ تاپ به تصویر کیلومترها دورترِ او نگاه می کنم، همانطور که کتاب علوم را بر می دارم، همانطور که برایش می گویم دما با گرما متفاوت است، همانطور که دماسنج های جیوه ای و الکلی را برایش توضیح می دهم، همانطور که از او می پرسم دمای هوای آن جا چند درجۀ فارنهایت است، به دختر ستاره ای فکر می کنم. به دختران شبیه به همِ توی دنیا، به دختران متفاوت انگشت شمار، به دخترهایی که ستارۀ زندگی شان را یافته اند و آن را بالای سرشان آویخته اند. دخترانی که چشم هایشان از دورها هم سوسو می زند، دخترانی که تفاوتشان در مهربانی و عشق ورزیدن آن هاست، دخترانی که خلاق اند و شبیه دیگران بودن را نمی خواهند. دخترانی که به راستی دختران ستاره ای متفاوت اند و تا همیشه دختران ستاره ای متفاوت می مانند. همان هایی که اگر کتاب قصه هایشان هم تمام شود، در پایان هیچ قصه و ماجرایی تمام نخواهند شد ... .

 

پ.ن:

با سپاس از هفتگ برای انتشار این مطلب و رادیو شنوتو برای انتشار نسخۀ صوتی.

  • المیرا شاهان
۱۲
ارديبهشت

در آستانه ی برگزاری نمایشگاه کتاب ...

خیلی دودوتا چهارتا کردم که بنویسمش یا نه! اما دیدم من از آن هاش هستم که تا یک چیزی را ننویسم انگار توی مغزم مثل ذرت، "فکر" بو می دهند و آرام و قرارم نیست.

رک و پوست کنده می خواهم بپرسم: برای چیست که ما انقدر شاعر داریم؟ چرا انقدر آدم های ریشوی پشمالوی متفکرِ دست بر زیر چانه داریم که ماهی چندبار جلسه شعر تشکیل می دهند و با تیپ های هنریِ خسته، شعرهای جوان های با ذوق را گوش می کنند و سرشان را آهسته بالا و پایین می کنند تا بگویند: «احسنت! تو یک پدیده ای! تو صاحب سبکی و فلانی و بهمان ... »؟

سوال دوم اینکه: چرا ما در حوزه ی ادبیات انقدر جذب شاعر داریم؟ چرا هیچ ارگان خاصی نداریم تا اول از هرچیز به ما بگوید شعر چیست و شاعر کیست؟ هر کسی دوتا جمله می نویسد و اسمش را می گذارد شعر سپید یا آزاد. بعد هم توی شبکه های اجتماعی برای خودش فالوور جمع می کند و کمی بعد می بینیم که آدم مطرحی می شود و خیلی ها زیر هر دو خطی که او می نویسد به به و چه چه می کنند و کم کم او به جرگه ی شاعران مهم عصر حاضر می پیوندد، به جلسات شعر "دعوت" می شود و "استاد" لقب می گیرد!

  • المیرا شاهان
۰۹
ارديبهشت

ای کاش می شد بخشی از گذشته را لاک گرفت و آن را از دوباره نوشت؛ گذشته های خیلی دور، گذشته های خیلی نزدیک ...

  • المیرا شاهان
۰۴
ارديبهشت

«صغری خانم» و «عباس آقا» باید ترکیب جالبی باشند وقتی تنها چیزی که از این دو نتیجه می دهد، عشق است! یعنی از همان روزهای بچگیِ من که اسمشان هی توی خانه می گشت، چیزی جز یک لبخندِ ملایمِ دنباله دار توی ذهنم نقش نمی بست.

آن سال ها خانه ی ما نبش بن بست نگار بود. از همان سال هایی که یک روز، مریم - دختر یکی یکدانه ی صغری خانم و عباس آقا - گوشه ی کوچه ایستاده بود و داشت برای گذشته ای که دوستش نداشت مثل ابر بهار می بارید. بچه ها دهن لقی کرده بودند و آن چه بین پچ پچ های خانم های همسایه شنیده بودند برای مریم گفتند. اینکه او دختر واقعی پدر و مادرش نیست و یک دختر خوانده ی محبوب و مورد توجه است؛ مریمی که تا روز قبل خوشبخت ترین دختر آن کوچه بود و خانواده اش، نمونه مهربانیِ مطلق خداوند بودند حالا شده بود دختر خوانده یک پدر و مادر غریبه. لابد بعد از آن بود که یک غم بزرگ لعنتی گوشه سینه اش نشست و وقت هایی که صغری خانم قبل از رفتن او به مدرسه توی کیفش لقمه می گذاشت فکر می کرد به اینکه زندگی با مامان و بابای واقعی چه طعمی دارد! لابد بعد از آن بود که آن غم بزرگ لعنتی به سینه اش گره خورد و گره گره به عقده ای بی نهایت تبدیل شد و تا همیشه با او ماند.

مریم بزرگ می شد و انگار خداوند نقش صورت صغری خانم را توی صورت او می کشید؛ آن قدر که هر روز به نامادری اش که مثل یک مادر راست راستکی، خوش قلب و مهربان بود، شبیه تر می شد. مریم بزرگ شد و یک روز زودتر از همه دخترهای محل لباس عروس پوشید. حالا هرروز به جای صدای مریم در حیاط خانه، هفته ای چند روز صدای دختر و پسر مریم توی حیاط خانه شنیده می شد. یک گوشه حیاط هم صغری خانم بساط تنقلات را پهن می کرد و ذرت بو می داد و برنجک درست می کرد تا دل نوه هایش را شاد کند. تا اینکه یک روز، عقده ی سال های دراز توی سینه مریم سر باز کرد. صغری خانم کنار تخت بیمارستان، نرم و با احتیاط دست های مریم اش را توی دست گرفت. گره ها در ریه های مریم عفونت شده بودند و به یک روز نکشیده، مریمِ سی ساله توی دست های خداوند نشست ...

طاقچه ی خانه ی انتهای بن بست نگار، برای قاب عکس مریم خالی شد. انگار زندگی با مریم، دوباره آغاز شده بود. ذرت های بو داده و برنجک های کنار حیاط، خیرات هر جمعه ی یک دختر خوانده شدند و کسی نفهمید، علت مردن مریم، یک سرماخوردگی ساده بود یا اندوهی که کسی در کودکی توی دلش کاشته بود ... .


پ.ن: برای شادی روحش لطفا یک صلوات ...

با سپاس از رادیو شنوتو برای انتشار این نسخۀ صوتی.

  • المیرا شاهان
۳۱
فروردين

دیدنت این حُسن را داشت تا ایمان بیاورم وقت هایی هست که آدم ها حتی بدون عزرائیل هم می توانند بمیرند...

  • المیرا شاهان
۲۹
فروردين

یک وقت هایی آدم راستی راستی کم می آورد؛ در روابطش با آدم ها، در کنار آمدنش با برخوردها و حرف ها و رفتارها، در تحمل و صبوری و گذشت کردن. الآن دقیقاً یک بغض سنگین توی گلویم دارم که نه می ترکد و نه فرو می رود! کاش می شد روزی برسد که آدم ها دست از گندکاری توی زندگی همدیگر بردارند، حرف نبرند و بیاورند، خاله زنک بازی را کنار بگذارند و دهان و چشم هایشان را روی زندگی خصوصی دیگران ببندند. چند روزی ست که یک میهمان ناخوانده در کنار ما زندگی می کند. میهمان ناخوانده ای که هیچ دوست داشتنی نیست. که جلویش نمی توانم شبیه خودم باشم و باید حواسم باشد سوژه و مضحکه خاص و عامم نکند. که از آن آدم هاست که چون بلا توی زندگی آدم ها فرو می افتد و نه تنها دنبال تخریب روابط خانوادگی ست، که مشتی دروغ و خزعبلات مفت را پیش آدم های آشنا جار می زند. با اینکه حرف های این جنسی مردم هرگز اهمیتی برایم نداشته و بیشتر آن ها را از چشمم انداخته، اما به خاطر خانواده ام هرروز باید نقش بازی کنم تا این مهمان ناخوانده برود و از پوسته ساختگی ام خالی شوم. من اما این جور نقش ها در قالبم نمی نشیند. منِ این روزها یک آدم غمگین و افسرده است که دارد زیر بار تحمل بعضی ها تکه تکه می شود. برای همین چیزهاست که همیشه ی خدا معتقد بوده ام به مسئله ی «دوری و دوستی». نزدیکی با آدم ها، روح را تکه پاره می کند. همه این ها یک طرف، به نظر شما در این وانفسا چطوری می توانم به یک دوست متاهل خاله زنکِ فوضولِ حرف مفت زنِ حسود، جوری که خاطره ی بدی برایش نشوم و دلش را هم نشکنم، حالی کنم که دست از سرم بردارد؟

***

می گویند: روزی بهلول را در قبرستان دیدند، او را گفتند، در اینجا چه می کنی؟ بهلول در جواب گفت: با جمعی نشسته ام که به من آزار نمی رسانند، حسادت نمی کنند، دروغ نمی گویند، طعنه نمی زنند، خیانت نمی کنند، قضاوت نمی کنند، مرا به یاد سرای آخرت می اندازند، و بالاتر از همه اینها، اگر از پیششان بروم، پشت سرم بد گویی نمی کنند ...

*دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست / شکسته باد کسی کاین چنینمان می خواست ... (سهیل محمودی)

  • المیرا شاهان
۲۶
فروردين

یک چیز را متوجه نمی شوم؛ اینکه سکوت کردن چی اش مشکل دارد که ما عموماً از حفظ این وضعیت طفره می رویم؟ وقت هایی هست که راستی راستی آدم حرفی برای گفتن ندارد. خب حرف است؛ گاهی ممکن است تمام شود. اینکه ما اصرار به گفتن و گفتن داشته باشیم بی آنکه اگر سروته حرف هایمان را هم بزنند دوتا جمله درست و حسابی از تویش در نمی آید، به چه دردی می خورد؟ اینکه توی قرارهای دونفره مان یک بند حرف بزنیم چقدر به ما امکان نگاه کردن به اطراف، تمرکز روی چیزها و توجه به آدم های دیگر را می دهد؟ یعنی اگر توی یک قرار دوتایی کمی سکوت شود، نگاه ما بلغزد روی یک آدم دیگر یا به یک نقطه بی صدا خیره شویم بی احترامی به طرف مقابل است؟

همه این مقدمه چینی ها به کنار! اصلاً اصل حرفم چیز دیگری بود که پرت شدم به موضوعات دیگر. می خواستم درباره ی این ماسماسک لعنتی که اسمش را گذاشته ایم تلفن همراه و تا همیشه همراهمان داریم حرف بزنم. اصلاً هم نمی خواهم بگویم بگذاریدش کنار یا کلا سعی کنید ترکش کنید و این حرف ها؛ می خواهم بگویم هرکاری می خواهید با این اسباب بازی تان بکنید، فقط جان مادرتان هی هرچیزی دم دستتان می آید منتشر نکنید. گاهی سکوت کردن و ناظر بودن در گروه ها یا شبکه ها، بهتر از این است که همیشه "هر" حرفی برای گفتن داشته باشید. "هر" چیزی را منتشر کنید. "هر" رازی را فاش کنید. "هر" قضیه ای را تشریح کنید و گاهی اوقات قبح بعضی مسائل را بریزید. اشاره مستقیم به جوک ساختن از قوم های مختلف و تجاوز اعراب و ... هم ندارم! تازگی ها رسماً داریم به چیزهایی که جزء حریم خصوصی خودمان به حساب می آید می خندیم. خودمان به خودمان، به درونیاتمان، به علاقمندی هایمان می خندیم و می گوییم: «خوبه که، بده دلمون خوشه؟» یا می گوییم: «یعنی این ایرانیا سه سوت از هر چیزی جوک می سازن!» و من هر بار فکر می کنم که ما دقیقاً به چی دلمون خوشه! به چی می خندیم و چرا باید به همچین مسائلی که بخشی از هویت فردی و جمعی ماست بخندیم؟ به آیه ها، به احادیث، به امام ها و پیامبرانِ خدا که خیر سرمان بهشان معتقدیم و می دانیم خوب اند و چه و چه! این ها یک طرف، یک سری جمله های ساختگی هم هستند که به آدم هایی که توی تاریخ با جهت یا بی جهت اسم در کرده اند "نسبت" می دهیم و با آن ها می خواهیم بگوییم ما ایرانی ها فرهنگ غنی و چرب و چیلی و درست و درمانی داشته ایم و این عرب ها گند زده اند به سرزمین ما و آخر سر هم نتیجه می گیریم مسلمانان وحشی اند! یک طرف دیگر هم قصه انتشار مطالب افرادی مثل صادق هدایت است! هدایت جدی جدی کی بود؟ خیلی آدم مهم و اثرگذاری بود؟ اصلاً می شود توی ادبیات و هنر یک مملکت حسابش کرد؟ قطعاً نه! هنر حرف زدن یا نوشتن از تلخی ها و سیاهی ها و این چیزها نیست. نفس هنر، زیبایی ست. هنر باید به ریشه های جان بنشیند. علیرضا آذر بودن یا صادق هدایت بودن هیچ کاری ندارد! مهم کسی شبیه سهراب سپهری بودن است. لطیف بودن و دیدن آن چه که فی نفسه زیبا و تاثیرگذار است. کسی مثل هدایت چرا باید انقدر مهم شود؟ کسی که توی زمان خودش هم به حساب نمی آمد و اگر BBC و manoto و اینجور شبکه ها اسمش را نمی آوردند توی تاریخ گم می شد!

یک جمله ای مدت ها توی زبان خیلی ها افتاد که «اگه حرف نزنی نمی گن لالی!» خب وقتی نمی گویند لال، یک وقت هایی جدی جدی سکوت کنیم. هر چیزی نفرستیم تا بدانند ما هم فعال شبکه های اجتماعی یا اصلاً فعال اجتماعی هستیم؛ تمام شد و رفت!

*سکوت عین سکوت است، بی همانند است / که پیشوند ندارد بدون پسوند است ... (حمیدرضا برقعی)

  • المیرا شاهان
۲۱
فروردين

خوبی اش این بود که بابا کمی مستبد و دیکتاتور بود و می گفت نباید کار کنی! نگذاشت بروی سر کار. نگذاشت بروی معلم بشوی و آهسته آهسته تحلیل بروی. می خواست وقتی بچه هایت از مدرسه برگشتند خانه، به جای آن که کلید بیندازند توی قفل، زنگ خانه را بزنند تا تو در را برایشان باز کنی. این یکی از خوشبختی های بزرگ من بود. همین که گاهی بیایی دم مدرسه دنبالم و تا خود خانه با هم حرف بزنیم، به خصوص آن سال هایی که بعدازظهری بودم و وقتی زنگ می خورد، هوا تاریک تاریک بود. باور کن یک لحظه هم دوست نداشتم دختر یک مامان شاغل باشم. از این مامان های خسته و کوفته که گاهی حوصله شوهر و بچه هایشان را ندارند و زنِ یک خانه ی به هم ریخته و نامرتب اند. این ها از خوبی های مامان خانه دار است. اینکه همیشه صبحانه حاضر است، ناهار به موقع گرم می شود و برای شام راستی راستی تدارک دیده شده. این ها را برایت گفته ام. با آنکه هنوز هرجای ناآشنایی که می رویم همه از تو سؤال می کنند: شما فرهنگی هستید؟ و تو با لبخندی که رضایت و حسرت، هردو را با هم دارد می گویی: «نه! همه این را از من می پرسند ...».

مامان! این خیلی خوب است که تو یک مامان قدیمی هستی. هنوز وقتی کمی آرایش می کنی خجالت می کشی و موهای رنگ شده ات را از روسری نمی گذاری بیرون. این خیلی خوب است که برای خودت برنامه های خوب خودت را داری و به جای هرروز رفتن به آرایشگاه های مختلف و مانیکور و تتو کردن و این چیزها، می نشینی قرآن می خوانی و سمت خدا نگاه می کنی و چهارشنبه ها می روی جلسه قرآن خانم حسینی. باور کن من توی دلم عشق می کنم که نباید هرروز زنگ بزنم تا تو یا مشغول پول در آوردن باشی یا مهمانی خانه دوستان جورواجورت. اینکه هروقت خواسته ام بودی و گوش هایت آماده شنیدن درددل هایم بود. اینکه آغوشت بی منت برایم باز می شد و حواست به رابطه ی بچه هایت بود. مامان! خوبی اش این است که ما از رکوع و سجودت خدا را شناختیم. نگفتی اینطوری باش چون خدا گفته، خدا را آوردی توی تک تک سلول هایت و گذاشتی از رویت مشق بنویسیم. از روی خوبی هایت، منطق و عاطفه ات. خوبی اش این است که از همان بچگی گفتی دور سیاست نچرخیم و زندگی مان را کنیم که تاریخ، تکرار هرروزه ی مکررات است. مامان عزیزم! خوشحالم که در سخت ترین روزهای زندگی، پای همه چیز ماندی، خوشحالم که یک ستون خانه مان هستی، خوشحالم که شبیه خیلی از مادرهای بی عاطفه و بی تفاوت نشدی. خوشحالم که پاکی! و خوشحال تر از این که بی منت و بی خودخواهی همه چیزت را بخشیدی تا از این همه گذشت بی منتهایت، اشتیاق بچه هایت سرریز کند و تو در این ذوق و شوق سهیم باشی. مادر بودن، یعنی شبیه تو بودن، و این بزرگترین نعمت و رحمتی ست که خدا در لوح تقدیر بچه هایت نوشته...

 

پ.ن: خدایا! شکر...

  • المیرا شاهان