سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

اهمد!

شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۲۵ ب.ظ

راستش خاطره بازی خیلی هم بد نیست. تقریباً چهار سال پیش بود، اواسط برج مرداد و ماه رمضان. میدان بهارستان بودیم. داشتیم می رفتیم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تا حاجی مجوز چاپ مجدد یک کتاب مجموعه شعر را بگیرد که یکی از شعرهای من هم تویش چاپ شده بود. پشت در یکی از اتاق ها ایستاده بودیم تا کارهای اداری انجام شود؛ کارهای اداری انتهاناپذیرِ اداره جاتی از این دست، آدم را ویران می کند! از قصه ی ازدواج احمد شروع کرد به گفتن تا قصه های دیگر. گفت: «یک روز احمد آمد پیش من و گفت حاجی من عاشق و دلباخته و مجنونِ دختر آقای ایکس شده ام و الا و لله می خواهم همین هفته بروم خواستگاری اش». احمد را می شناختم. تاکید داشت که همه جا اسمش را با هـ دو چشم بنویسیم. خودش هم همه جا می نوشت اهمدِ فلان! کاراکتر طنزی بود برای خودش. از هر چیزی یک شعر می ساخت و می گذاشت توی شبکه های اجتماعی و انصافاً ذوق و قریحه ی قابل وصفی داشت. حاجی برایم تعریف کرد که: «من با بابای دختری که اهمد می خواست صحبت کردم و «نه» شنیدم؛ چون اهمد وضع مالی خوبی نداشت و با وجود بیکاری و بدون مدرک دانشگاهی می خواست زن بگیرد. حالا مانده بودم چطوری به او بگویم که این جوان بیست - بیست و یک ساله دلش نشکند. دعوتش کردم به دفترم و بالاخره به هزار ضرب و زور و کلی مقدمه چینی گفتم اهمد جان! دختری که گفتی فعلا قصد ازدواج ندارد. انتظار هر عکس العملی را داشتم اما اهمد زل زد توی چشم من و گفت حاجی راستی دختر فلانی هم هست ... برو ببین آن یکی چطور است». این جا حاجی قاه قاه خندید. بالاخره اهمد با دومین دختر پیشنهادی اش ازدواج کرد. آن روز حاجی مجوز چاپ مجدد کتابش را گرفت، من را ارشاد کرد، از هم خداحافظی کردیم و بعد از آن دیگر نشد ببینمش. اما تمام این حرف ها برای این بود که آن روز حاجی دلش می خواست بگوید آدم باید مثل اهمد باشد. جوری که ننشیند غصه ی چیزهای نشدنی را بخورد. جوری که هیچ چیز را به خودش نگیرد و زندگی اش را کند. با یک کشمش گرمی و با یک غوره سردی اش نشود. شانسش را امتحان کند اما اگر نتیجه نداد متوقف نشود و بگذرد. اصرار نورزد که حتما باید همین چیزی که می خواهد اتفاق بیفتد. چرا این ها را نوشتم؟ برای اینکه دلم می خواست کسی این حرف ها را دوباره برایم بگوید. حالا که کسی نیست، آدم گاهی برای دلخوشی و آرامشش مجبور است خاطره هایش را ریزه ریزه شخم بزند! اصلاً خیلی هم خوب است.

  • المیرا شاهان