سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خانۀ شمارۀ هشتاد و چهار

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ

از پنجرۀ اتاقِ ایوان‌دارِ خانه‌مان به بیرون که نگاه می‌کنم، یک تصویر هفده-هیجده ساله هست که همیشۀ خدا من را می‌برد به روزهای بچگی. بچه‌تر که بودم بیشترِ تصویر، از آسمان بود و دیوار سنگی ایوان که همان‌جا راست می‌ایستاد جلوی چشم‌هایم. بزرگ‌تر که شدم، سهم آسمان کم شد، اما دیوار سنگی همان اندازه باقی ماند! دیواری با سنگ‌های سفیدِ رگه‌دار ... به مرور تصویر دیگری رویید، که از آن به بعد هیچ‌وقتِ هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت برایم تغییر نکرد. از پشت پنجره، درست روبه‌روی خانۀ ما، دو چنار بلندبالا پیداست و دو کاج سبز. به علاوۀ باغچۀ کوچکی که برگ‌های چنار، توی دلش ریخته‌اند. پشت چنارها، پشت کاج‌ها و پشت دیواری که مرز یک حیاط بزرگ است با یک پیاده‌روی بزرگ، یک خانۀ جنوبی قد کشیده که خیلی هم بلند نیست. نشسته روی زمین و زل زده به آپارتمان پنج طبقۀ ما.

سال‌ها بدون آن‌که بدانم چرا، این تصویر شده بود بهانۀ آرامش من. شب‌ها، پیش از آن‌که همه بخوابند بدون آن‌که چراغ را روشن کنم، صاف می‌ایستادم پشت پنجرۀ اتاق ایوان‌دار و از آن‌جا خیره می‌شدم به آن تصویر سیاه و سفید. من بودم و پنجره‌ای که از پشت چنارها و کاج‌ها یک خانۀ خسته را قاب گرفته بود که حتماً آدم‌های خوشحال و بدحال، هر دو را با هم، داشت. آن خانه شد جزئی از زندگی من. جزئی از تعلقات من. وابسته‌اش شدم. برایم بزرگ و بزرگ‌تر شد. برداشتی که من از سنگ‌هایش می‌کردم هرروز با روز بعد تفاوت داشت؛ از پنجرۀ مستطیلی طبقۀ پایینش، از درب سفید طرح‌دارش، از کهنگی‌اش، جای پای باران روی تن سفیدش، از پشت بامی که آشیانۀ پرنده‌هایش از دور هم به‌خوبی پیدا بود و همه و همۀ تصاویری که در چشم من می‌نشست و من را بیشتر و بیشتر شیفته‌اش می‌کرد.

آن شب من بودم و خانۀ شمارۀ هشتاد و چهار! یک لحظه، برای اولین‌بار و بهترین‌بار، حس کردم چقدر شبیه همیم. اندازۀ هم بد دیده بودیم هر دو! اگر او از کاغذهای تبلیغاتی که روی درش می‌چسباندند خسته می‌شد، من هم از آدم‌های تبلیغاتی زندگی‌ام خسته می‌شدم. آدم‌هایی که خوبی‌هاشان را تبلیغ می‌کردند و ظاهراً آدم خوبۀ قصه‌های قشنگ بودند، اما متظاهر بودند و دورو یا نه آن‌قدر خوب که نشان می‌دادند ... اگر او از باران‌هایی که به‌جای پاک کردن و نشاط بخشیدن به چهره‌اش، آلودگی روی سرش می‌ریختند خسته می‌شد، من هم از تمام آدم‌هایی که می‌توانستند زندگی‌ام را زیباتر کنند، اما آلوده کردند و گرد ناپاکی و نارفیقی و خیانت و دروغ رویش پاشیدند خسته می‌شدم.

آن شب فکر کردم به تمام روزهایی که گذشت. به تمام باران‌هایی که روی خانه شمارۀ هشتاد و چهار بارید و گند زد به زندگی‌اش، به تمام کاغذهای تبلیغاتی، به تمام ماشین‌هایی که روی پلی که برای او بود پارک می‌کردند، تجاوز می‌کردند به حریمش، بدون آن‌که او بخواهد، به تمام برف‌هایی که مثل تهمت‌ها و کنایه‌ها و حرف‌های مفت آدم‌ها، تنش را سرد می‌کردند و روحش را می‌میراندند. فکر کردم به همۀ آدم‌های خوشحال و بدحالش که مثل شادی و غم‌های من توی دلش جا خوش کرده بودند و گاهی دل‌شادش می‌کردند و گاهی دل‌خون! آن خانه، اگرچه زیاد بد دیده بود و درد کشیده بود مثل من، اگرچه زیادی غصه‌اش می‌شد در لحظه‌های شکست، اما هنوز روی پایش ایستاده بود. آوار نشده بود روی غم و شادی‌هایش. هنوز نریخته بود. هنوز مأمنی بود برای پرنده‌های بالاسرش. درست مثل من ... که فرو نریختم و محکم ایستادم روی پای خودم. با تمام تلخی و رنجش‌ها و شکست‌ها و غم دیدن‌ها! درست مثل من که روی پای خودم ایستادم. تلخی‌ها و رنجش‌ها و شکست‌ها و غم دیدن‌ها وسیله‌ای شد تا در ازای تمام سوختن‌ها، ساخته شوم! مرا از نو زایید. به من فهماند که باید مثل آن خانه محکم و سخت و مقاوم بود؛ به اشاره‌ای بغض ها را نشکست، غصه‌ها را جار نزد. زندگی را همان‌طوری که هست دوست داشت. زندگی را دوست داشت با تمام فراز و نشیب‌هایش. به کم بودن شادی‌ها دل‌خوش بود و به همین سادگی تسلیم غم‌های گذرا نشد. از آدم‌ها توقع نداشت و همه را همان‌طوری که هستند پذیرفت.

آن شب درست پشت پنجرۀ اتاقِ ایوان‌دار بود که آسمان شب برای نخستین‌بار درخشید. شهاب باران شد شهر زندگی من. باران امید بارید. شهر پر شد از تمام خاطره‌های خوش. از تمام باورهای درست و ایمانی که از رنگین‌کمانی‌ترین آسمان خدا توی قلبم سرازیر شده بود. از تمام تجربه‌هایی که نتیجۀ خاطره‌های بد بودند. آن شب من تمام سختی‌ها و بدی‌ها و تلخی‌های گذشته را به فال نیک گرفتم. و از آن شب به بعد، از پشت چنارها و کاج‌ها و دیوارها، آشیانۀ کبوترها زیباترین تصویری‌ست که می‌بینم ...

 

پ.ن: من این یادداشت را در بیست سالگی نوشتم. برای خودِ پریشانِ این روزهایم، هفته‌ای هفت بار خواندن این یادداشت را تجویز می‌کنم. امید که پند گیرم...

  • المیرا شاهان

نظرات  (۳)

  • مـهـ ـیـار
  • من هم خیلی از این متن ها رو زمانی که کم سن و سال بودم، نوشتم. اما بزرگ که شدم، سهم این نوشته ها فقط حذف و پاک کردنشون بود.
    پاسخ:
    قطعا به شدت من نبوده که سه تا سالنامۀ خاطرات روزانه رو به آتش کشیدم و یک کارتون مقوایی پنجاه در پنجاه سانتِ مملو از یادداشت های کودکی تا جوانی رو به بازیافت بخشیدم :)
    beautiful & worth reading
    پاسخ:
    سپاس :)
  • 🍁 غزاله زند
  • بیست سالگی هم عجیبه پس :) 
    این نیز بگذرد...

    پاسخ:
    خیلی عجیبه :)