طعمِ خوش!
لحظۀ تحویل سال نود و شش، بیقرار و دلشکسته رفته بودم امامزاده صالحبنموسیالکاظم(ع). بمب سال نو را که زدند، همانطوری که با چشمان اشکبار زل زده بودم به گنبد فیروزهای، از خانمِ خادمی که کنار دستم ایستاده بود پرسیدم: «چطور میشود اینجا خادم شد؟» گفت: «باید حتما لیسانس داشته باشی»، گفتم: «دارم»، گفت: «بعد از ایام عید، در ساعات اداری برو پیش خانم لک. اگر خادم بخواهند حتماً خبرت میکنند، انشاءالله که بخواهند.» خب... طبیعتا در پوست خودم نمیگنجیدم. سالها بود که دلم پر میکشید خادم حرم امام رئوف(ع) بشوم اما تحقیق که کردم هیچجوره شرایطم برای خادم شدن جور نبود و راهم نمیدادند. حالا کورسوی امیدی پیدا شده بود که بروم خدمت برادر امام رضای مهربان که اگر دل آدم هوای مشهد را کند، رد خور ندارد که به حضرت صالح(ع) بگوید و او، سفارش آدم را پیش برادرش نکند برای سفر به خراسان.
بعد از عید، در گیرودار مشغلههای دنیا، کاهلی میکردم برای رفتن به حرم. چندروز پیش که دلم از دنیا گرفته بود رفتم زیارت. از خادمان حرم سراغ خانم لک را گرفتم، پرسیدند: «میخواهی چه کار؟» گفتم: «میپرسم برای خادمی.» آب پاکی را ریختند روی دستم که آستان به همین راحتیها نیرو نمیگیرد. بعید میدانیم قبول کنند. رفتم دور ضریح گشتم و نگاهش کردم. خوب نگاهش کردم حضرت رفیق را که تا امروز هرچه دلخوری و دق دلی و غم و غصه بود در دامنش ریخته بودم. دلم میخواست حالا که خواستهام دلم را مشغول جایی کنم که از همهمۀ دنیا و کبودیها خالیست، دستم را بگیرد و بگوید «بیا چند ساعتی مهمان من باش، همین یک جا خودم هوایت را دارم و جایت میدهم در این مأمن آبیِ آرام...». همان لحظات دختر جوانی که حاجتروا شده بود و روی ضریح را پر از گل میخک کرده بود، پیش آمد و دو شاخه میخک داد بهم. وقتی رفت، با دو شاخه میخک سرخ پلههای رواق معصومیه را آرامآرام بالا رفتم و در اتاق خانم لک را زدم. گفت: «ما به همین سادگیها نیرو نمیگیریم.» بغضی شدم. «حالا چون ماه رمضان نزدیک است و آستانه شبانهروزی شده چند نفری را ثبتنام میکنیم تا خدا چه بخواهد.» بغضم شکافت و به خودم که آمدم دیدم ثبت نام شدم...
امروز اولین روزی بود که طعمِ خوش «خادم» شدن را چشیدم. چه بغضها که پیش پایم شکست و اشک شد در چشم منِ هیچکاره. چه التماس دعاهایی که شنیدم و چه لبخندهای مهربانی که بر جانم نشست. کاش خدا توانی دهد که این اتفاقات بینظیر را بنویسم... کاش بتوانم بنویسم...
پ.ن: عکس از خودم :)
- ۹۶/۰۳/۱۱