سرشت
در وجود هرکس، مُردارِ معصومیت حقیریست که سوغات سالهای تاکنون است و حاصل آمیختن با جامعۀ اطراف. من این مردارِ سنگین و نفسبر را هنوز در خود احساس میکنم؛ هنوز باردارِ این مردارِ نحیفم، و بارها و بارها هشدارم میدهد که روزی دخترکِ رهایِ مهربانی بودم که در دنیای شیشهایِ روشنی منزل داشت، اما به مرور و در طول سالها، زیستنِ با زمانه و جامعه، از من موجود دیگری ساخت که بوی و خوی دیگری دارد؛ این خوی پلیدی که حاصل از دست دادن پارسایی بود و فرجام تسلیم. امروز اما این خشم نهفته در زیر دندانها هر از گاه سر بلند میکند و با چشمهایی وحشی من را میبلعد و نعره میزند که تو نیز شبیه همانانی. تو هم مثل دیگران راه میروی و مثل دیگران میخوری و مینوشی و میپوشی. تو نیز یکی هستی درست مثل ایشان و آنها. کسی که مهربانیِ درونش، حتی خودِ زخمخوردهاش را التیام نیست؛ زنی در لباس تلخکامی و یأس ...
پ.ن: این روزها حال نسبتاً خوبی دارم؛ نمیدانم اما چه میشود این واژهها از زبانم میریزند... نگهشان نداشتم و گذاشتم سرریز کنند. (تا نکند گره شوند در گلو...)
- ۹۷/۰۳/۰۸