سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی

آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟

سَرو سَهی
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۵ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

۰۵
دی

دیروز تولد حضرت مسیح(ع) بود؛ دوازده سال پیش در چنین روزی به همراه برادرم رفتیم کلیسا تا با آداب جشن کریسمس مسیحیان ایرانی آشنا شویم. کلیسایی توی خیابان طالقانی که چند وقت پیش همسایۀ تازه مسیحی شده‌مان گفت درِ آن کلیسا را تخته کرده‌اند؛ کلیسای «جماعت ربانی».

دکوری کنار صحنه بود و تصویری از تولد عیسی(ع) در طویله و در دامان مریم مقدس را نشان می‌داد. پسر جوانی اجرای برنامه را بر عهده داشت و گروه موسیقی با مهارت تمام قطعه‌هایی اجرا می‌کردند و سه خوانندۀ خانمِ همخوان، با لباس‌های یک شکل و موهایی که روی شانه ریخته بود خواننده را همراهی می‌کردند: «عیسی ... اینجاست عیسی ... در جای مقدس، می‌پذیریم تو را ... ». این تنها شعری‌ست که از آن روزها در خاطرم مانده ... مسیحی‌های طبقه بالا، دستشان را در هم قلاب کرده بودند و گذاشته بودند روی نرده. بعضی‌ها اشک می‌ریختند و بعضی‌ها با خواننده هم‌صدایی می‌کردند. فضایی سرشار از آرامش با نغمه‌های موسیقی و شادیِ واقعی ... آن روز بَم تازه فروریخته بود. یکی از خواننده‌های خانم یک سبد تزیین شده را دست گرفته بود و دور می‌چرخاند برای کمک‌های نقدی مسیحیان برای آسیب‌دیدگان زلزلۀ بم. مجری بارها و بارها این فاجعه را به مردم ایران تسلیت گفت و آن لحظه کسی هنوز خیلی خیلی از عمق این مصیبت خبر نداشت. آخر برنامه، یک بابانوئلِ خوشحال که پسر جوانی بود با ریش‌های مصنوعی سفید و لباس خاص سرخ و سفید، بچه‌ها را جمع کرد و دستشان را گرفت و با خود برد که سورپرایزشان کند. من هم جزو آن بچه‌ها بودم؛ از توی جیب‌هایش کتاب انجیل در آورد و فیلم حضرت مسیح(ع) و بچه‌های مسیحی شاد و خوشحال تمام پله‌ها را با شوق و ذوق پایین آمدند تا هدیه‌هایشان را به مادر و پدرشان نشان دهند. من هم کلی ذوق کرده بودم ... دم در که رسیدیم، پسرهای جوان همدیگر را سفت بغل می‌کردند و می‌بوسیدند و با شور و شوق می‌گفتند: «برادرمسیحی! کریسمس مبارک ... ».

حالا که به آن روزها بر می‌گردم، فکر می‌کنم وقتِ عید نوروز که می‌شود چندتا از ما همدیگر را سفت بغل می‌کنیم و خوشی‌مان  را فریاد می‌زنیم؟ چندتا از ما وقتی هفدهم ربیع می‌رسد از تولدِ پیامبرمان خوشحالیم و شادی می‌کنیم؟ کلا ما مسلمان‌ها چرا این همه غمگینیم؟ چرا اکثریتِ ما جذبِ دین مسیحی می‌شویم و حتی کریسمس که می‌شود بعضی‌هایمان کاج درست می‌کنیم و کریسمس را به هم تبریک می‌گوییم؟ کاش حاجی فیروز ما فقیر نبود ... کاش ما هم بابانوئلی داشتیم که توی جیب‌هایش برای بچه‌ها هدیه‌های رنگی رنگی داشت ...


پ.ن: چقدر این آهنگ رو دوست دارم ... وقت گوش دادنش انگار دو بال رو شونه هامه | از آلبومِ secret garden.

  • المیرا شاهان
۰۱
دی

امان الله قرایی مقدم

ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که هر روز شاهد اختراعات و ابداعات تازه در زمینه‌های مختلف است. برخورداری از امکانات و اختراعات اما مستلزم دارا بودن شرایط اقتصادی و سیاسی مطلوب است. اگر به هر دلیلی نظام خانواده با بحران اقتصادی مواجه باشد، آثار خود را به مرور بر خانواده و بعد جامعه می‌گذارد.

به همین مناسبت، با دکتر «امان الله قرایی مقدم»، جامعه شناس و استاد دانشگاه، به گفتگو نشستیم تا دربارۀ آسیب‌هایی که خانواده ایرانی را تهدید می‌کند صحبت کنیم. گفتگوی ما را در زیر می‌خوانید:

*اصلی‌ترین عواملی که جزء آسیب‌های خانوادگی تلقی می‌شوند و نظام خانواده را تهدید می‌کنند، کدامند؟

آسیب‌هایی که خانواده را تهدید می‌کنند، متعددند؛ آسیب‌های فرهنگی، روحی-روانی، اقتصادی، اجتماعی و ... از آسیب‌های خانواده‌اند. وقتی خانواده‌ای از نظر اقتصادی دچار بحران می‌شود انواع آسیب‌ها برای او به وجود می‌آیند که آسیب‌های اجتماعی را به دنبال خواهد داشت؛ مثل طلاق، فرار دختران، رابطه نامشروع دختران و پسران و زنان و مردان. بنابراین اهم مسائل از آسیب‌های اقتصادی‌ست. آسیب‌های فرهنگی می‌تواند انواع آنومی‌های فرهنگی یعنی فروریختگی هنجارها و تقدس خانواده‌ها را به دنبال داشته ‌باشد و دوام و بقای ازدواج به خطر بیفتد. در این راستا، انواع آسیب‌ها در کمین خانواده است؛ طلاق، روسپی‌گری، اعتیاد، فرار دختران، جرم، جنایت و دزدی. وقتی خانواده‌ای نابسامان است فرزندان از نظر موفقیت تحصیلی با مشکل مواجه‌اند و به سر و سامان نمی‌رسند. اما عامل و تهدید بزرگی که به خانوادۀ ایرانی آسیب می‌زند، رسانه‌های بیگانه است؛ هفتاد درصد از مردم ایران ماهواره نگاه می‌کنند و به همین خاطر خانواده‌ها به راحتی دچار فروریختگی ارزش‌ها، هنجارها و انواع آسیب‌ها برای دختران و پسران می‌شوند. رسانه‌های بیگانه، پوشش غربی، آرایش و بدآموزی‌های متعدد را به دنبال دارد. وقتی خانواده سر و سامان نداشته باشد، انواع جرایم به وجود می‌آید؛ چون خانواده مثل سیاهچال فضایی همه‌چیز را به درون خودش می‌کشد و بعد از خودش تشعشعاتی بیرون می‌زند. بنابراین اگر جرم، فساد روسپی‌گری، رابطه میان دختران و پسران، اعتیاد و... هست، همه از خانواده آغاز می‌شود که خانواده‌های بد سرپرست یا بی‌سرپرست از آن جمله‌اند.

*این اثرگذاری بیشتر از سوی خانواده است یا جامعه؟

خانواده سلول جامعه است؛ از جامعه می‌گیرد و به جامعه پس می‌دهد. وقتی مادری رسانه‌های بیگانه را نگاه می‌کند، بد آرایش می‌کند و رابطه نامشروع دارد یا وقتی پدری روی خانوادۀ خود سرپرستی، کنترل و نظارت ندارد، خانواده چه‌کار می‌تواند کند؟ این موارد وارد جامعه می‌شوند. در جامعه هم هر نوع امکاناتی اعم از فساد مثل قلیان، سیگار و ... فراهم است. دلیلش هم بیکاری، پر نشدن اوقات فراغت و مواردی از این دست است.

  • المیرا شاهان
۰۱
آذر

رضا پورحسین

خانواده به عنوان هستة مرکزی جامعه که پیوسته در حال اثرگذاری و اثرگیری از محیط پیرامون خود است به مزرعۀ وسیعی می‌ماند که نتیجۀ کاشتن هرگونه بذری در آن، روزی برداشت خواهد شد. تاثیر متقابل بین خانواده و جامعه همواره می‌تواند به خانواده ارزش ببخشد و از سویی توان متزلزل ساختن آن را دارد. این خانواده است که وظیفه تولید نسل و حیات جامعه بر دوش اوست، بنابراین اگر از درون تحت فشار قرار گیرد و آسیب ببیند، جامعه نیز از آسیب خانواده متضرر می‌شود و احیا و سلامت آن با دشواری روبرو خواهد شد.

پای صحبت با دکتر رضا پورحسین، استاد دانشکدۀ روان‌شناسی دانشگاه تهران نشسته ایم، تا دربارۀ آسیب‌های امروز خانواده‌های ایرانی از نگاه روان‌شناختی با ایشان گفتگو کنیم. این گفتگو را در زیر می‌خوانید:

*یک خانواده خوب از دیدگاه روان‌شناختی چه ویژگی‌هایی دارد؟

به لحاظ روان‌شناختی خانواده هسته اولیه‌ای دارد که از زن، مرد و حداقل یک فرزند تشکیل شده که بین آن‌ها تعاملاتی برقرار است. به عبارتی خانواده‌ای که تعاملات عاطفی، هیجانی و شناختی مناسبی بین افراد آن برقرار است، خانوادة خوبی‌ست. وجود هیجان، عواطف و شناخت متعادل و رشد یافته در ارتباط بین فردی در این مثلث، خانواده سالم را تشکیل می‌دهد. به‌همین دلیل، خانواده‌ای که از این موارد برخوردار باشد، پس از پیوند حقوقی و شرعی، پیوند عاطفی، هیجانی و شناختی را هم به‌دنبال خواهد داشت.

*گاهی افراد خانواده از بروز احساسات خود نسبت به دیگر اعضای خانواده رنج می‌برند؛ آیا این مسئله ربطی به برون‌گرایی یا درون‌گرایی افراد دارد؟

نمی‌توانیم علت عدم بروز احساسات را درون‌گرایی یا برون‌گرایی افراد بدانیم. هرچند درون‌گرایی یا برون‌گراییِ صرف حالت مرضی و پاتولوژیک دارد و ناهنجار است. شخصیت رشد یافته هم می‌تواند برونگرا باشد، هم درونگرا. منتها انتخاب با خود فرد است که به تناسب وضعیت و موقعیت، درون‌گرایی یا برون‌گرایی را انتخاب کند. به همین دلیل افراد زیادی هستند که با وجود برون‌گرا بودن، نمی‌توانند بروز احساسات نسبت به همسرشان داشته باشند. اگرچه دیده شده کسانی هم درون‌گرا هستند اما بروز احساسات دارند. بله بروز احساسات در خانواده چه نسبت به زن و چه نسبت به مرد، در درون‌گراها کمتر است و در برون‌گراها بیشتر. اما علت اصلی بروز احساسات درون‌گرایی و برون‌گرایی نیست.

  • المیرا شاهان
۱۴
آبان

در توضیح پست قبل ...

دختری ده ساله را تصور کنید که به معلم فارسی‌اش دل می‌بندد. خانم معلم دل به دلش می‌دهد و هروقت حنا برایش نامه می‌نویسد، نامه‌هایش را می‌خواند و حرف‌های دانش‌آموزش را می‌شنود. حنا مادرش معلم است و پدرش، جانبازی که دو پا ندارد. تا این‌که این وابستگی هرروز بیشتر و بیشتر می‌شود. حنا در راهروی مدرسه و پشت دفتر دبیران، معلم مهربانش را دنبال می‌کند. معلم مهربانی که دخترک باور کرده که بیشتر از هر کسی احساسات او را درک می‌کند. زمان می‌گذرد و دخترک سال چهارم را با معلم مهربانش تمام می‌کند و بعد سال پنجم و بعد آغاز سال ششم ابتدایی... حالا حنا دوازده سال دارد و این روزها تحت فشار بسیار زیادی از سمت مدرسه و مشاوران و دبیران راهنماست و تمام روابط داخلِ مدرسه ی خانم معلم مهربان و او کنترل می‌شود و همه می‌خواهند یک جوری دخترک را سر عقل بیاورند. او یک سالی می‌شود که توی یکی از نامه‌هایش برای معلم مهربان نوشته که دختر واقعی پدر و مادرش نیست و معلم مهربان نگران دروغ گفتن اوست و حالا همه باور کرده‌اند که حنا دروغ می‌گوید. همه این بی‌قراری و وابستگی را گذاشته‌اند به پای کمبود عاطفی او در خانه یا عدم اعتمادبه‌نفسش بخاطر داشتن پدری جانباز. مدرسه ساعات متوالی جلسه می‌گذارد و دلبستگی حنا داستانی می‌شود که پای روانشناسان قَدَر را به مدرسه باز می‌کند. معلم مهربان و دخترک در جلسه‌ای خصوصی با روانشناس صحبت می‌کنند. بعد از جلسه حنا با دلخوری به معلم مهربان می‌گوید: «خانوم من که گفتم اونا پدر و مادر واقعیم نیستن». معلم مهربان این بار با دلخوری به مادر حنا زنگ می‌زند و می‌گوید متاسفانه دخترتان مدام از چنین موضوعی حرف می‌زند. و آن‌جاست که مشخص می‌شود دروغی در کار نبوده و او دختر واقعی پدر و مادرش نیست. این واقعیت خیلی تلخ است. به دختری که تنها نُه سال داشته به خاطر موضوع نامحرم بودن با پدرش، می‌گویند حقیقت زندگی تو این است. همه این کارها را هم مشاوران و روانشناس‌ها کرده‌اند. طفل معصومِ نُه ساله‌ای می‌فهمد پدر و مادرش مُرده‌اند و پیش پدر و مادری زندگی می‌کند که مثل پدر و مادرهای دیگر نیستند و دوست دارد به معلم مهربانش بگوید مامان. چند روز است که این قصه را شنیده ام و چون حنا را می شناسم دلم برایش آتش گرفته ...

  • المیرا شاهان
۱۱
آبان

موضوعی توی مدارس دخترانه هست که شاید خیلی از مردها از آن بی‌اطلاع باشند؛ یعنی قبل‌ترها از روی کنجکاوی و کشف، از چندتا آقا درباره‌اش پرسیدم که توی مدرسه‌شان چنین چیزهایی داشته‌اند یا نه، اما متاسفانه خندیدند و گفتند معلوم است که نه، و این موضوع برایشان خیلی مسخره بود؛ حقیقت این‌که این مورد به اعتقاد من، نه تنها مسخره نیست که مستحق عمیق‌ترین ریشه‌یابی‌هاست؛ چون جامعۀ پیشِ رو، بستری برای ظهور و بروز همین دخترهای دانش‌آموزی‌ست که بیشتر از هرچیز نیازمند توجهند و قرار است روزی مادرانِ نسلِ بعد بشوند.

توی دبیرستانی که تحصیل می‌کردم، دخترها یواشکی و پنهانی برای هم نامه می‌نوشتند و شمس و مولوی‌هایی بودند که خیال عاشقی برشان می‌داشت و توی آسمان‌ها سیر می‌کردند. شب‌ها به یاد هم می‌خوابیدند و روز ولنتاین که می‌شد توی دست‌هایشان خرس‌ها و قلب‌های عروسکی جا خوش می‌کرد. خب دبیرستانِ من خیلی مذهبی نبود و همیشه خیال می‌کردم این دلبستگی‌های مدت‌دار به خاطر کمبودها و نیازها و بی قیدی‌هاست. اما وقتی به عنوان یک معلم وارد یکی از مدارس مذهبی منطقۀ یک شدم، در کمال ناباوری دیدم و شنیدم که بعضی بچه‌ها ساعت‌های غیر از زنگِ تفریح توی حیاط با هم قرار می‌گذارند که مثلاً فلان ساعت به بهانه آب خوردن یا رفتن به دست‌شویی از کلاس بیا بیرون تا همدیگر را ببینیم. خب این یک قرار و عشقِ بچگانۀ خیلی خیلی پاک بود؛ عشقی که در سال‌های نوجوانی به جای آن‌که به جنس مخالف یا دوست‌پسر ابراز شود، به دوست و همکلاسی ابراز می‌شد و حداقلش این بود که هیچ گرگ‌صفتی و خیانت و آزاری تویش نداشت. این اتفاق وقتی آسیب‌زا بود که بچه‌ها توسطِ همدیگر مضحکۀ خلق می‌شدند یا دختر به معلمش دل می‌بست؛ دومین مورد فاجعه‌ای بود که هیچ راه برگشتی نداشت. خب خیلی اوقات نمی‌شد به معلم ابراز علاقه کرد یا پرید توی بغلش و برایش نامه نوشت. معلم‌ها خیلی راحت موضوع  را با مشاور مطرح می‌کردند تا برایشان دردسر نشود یا اخراج نشوند که این کار هیچ به نفع دانش‌آموز نبود. مدارس گاردِ وحشتناکی نسبت به این دخترها داشتند و جلسات زیادی برای رسیدگی به این جنایت (!) برگزار می‌شد و خانوادۀ دختر را صدجور تحلیل روان‌شناختی می‌کردند که ای وای! چه غلط‌های زیادی و چه معنی دارد و این‌ها ... . اما من هرچه فکر می‌کردم این نحوۀ برخورد را نمی‌توانستم بپذیرم. این‌که «محبت کردن»، این اندازه گناه شمرده شود و سرکوبش کنند، این‌که بهشتِ مدرسه را برای این بچه‌ها به جهنم تبدیل کنند و آن‌ها را از چشم همه بیندازند. مشاوران اعتقاد داشتند که وابستگی این دخترها به دبیران می‌تواند روی زندگی شخصی دبیران و روابطشان با همسر و فرزندشان هم تأثیر بگذارد. اما با برخورد مدارس، شور و حال و هیجان بچه‌ها تبدیل به در خود فرورفتن و غمِ بسیار می‌شد که روی درس آن‌ها هم بی‌تاثیر نبود.

این‌که چرا این دلبستگی و عشقِ پاک در وجود دخترها شعله می‌کشید نیازمندِ تحقیق زیادی‌ست، اما آیا سرکوب این عواطفِ گذرا و جبهه‌گیری اطرافیان، جنایت کارانه تر و به نوعی پاک کردن صورت مسئله نبود؟

  • المیرا شاهان
۰۳
آبان

چندروز پیش که داشتم با اسماعیل امینی دربارۀ کتابخوانی مصاحبه می‌کردم گفت برای این که مردم کتابخوان شوند باید دانشگاه را تعطیل کرد! گفت در مدرسه به دانش‌آموزان چگونگی ورود به دانشگاه را یاد می‌دهند و در دانشگاه چگونگی گرفتن مدرک را. دو سه تا دانشگاه توی کشور کافی است و این که این همه جوان‌ها را در دانشگاه معطل می‌کنند خوب نیست. اسماعیل امینی از آن منتقدهای درست و حسابی‌ست که شاید در نظر اول بداخلاق جلوه کند، اما شخصیت بسیار منطقی و واقع بینی دارد که او را تبدیل به معلم خوب و مهربانی کرده. معلمی که به قول خودش تمام خانه‌اش کتابخانه است و پنج شش هزار جلد کتاب دارد. خب من هم در خصوص دانشگاه با او هم عقیده‌ام. یادم است سال‌های دبیرستان مُدام غُر می‌زدم که این کتاب‌ها را برای چه باید بخوانیم؟ چرا قشنگ‌ترین سال‌های زندگی‌مان را باید برای رفتن به دانشگاه حرام کنیم؟ چرا وقتی می‌شود کتاب‌های درست و درمان خواند، باید فرمول‌های ریاضی و فیزیک را قورت داد که از تویش مهندسِ الکی شد که یا برایش کار نیست یا مدرکی مغایر با شغل آیندۀ اوست؟

با علم‌اندوزی هیچ مشکلی ندارم؛ اما با علم‌اندوزیِ امروزی که خیلی وقت‌ها به شب‌های امتحان محدود می‌شود مشکل دارم. با خواندن مباحثی که مورد علاقه‌مان نیست و باید پاسش کنیم، مثل دروس حسابداری برای رشتۀ خودم که مدیریت بود و پانزده واحد تمام به این می‌پرداخت که بستانکار و بدهکار چه کسانی هستند و باید چطور ثبت زد -که همه شیوه‌های کهنۀ حسابداری را به دانشجوها می‌آموخت-؛ در حالی‌که نرم‌افزار هلو کار حسابدار را به سرعت، راه می‌انداخت. به حول و قوۀ الهی هیچ‌کدام این مباحث را به یاد ندارم ...

حالا این روزها یکی از لذتبخش ترین کارهایی که انجام می دهم کتابخوانی‌ست. آن هم نه کتاب هایی که نوشتۀ معاصران است و در هر محفلی مورد نقد و تحلیل و ... است، که کتاب های کهن ادبیاتِ قرن‌ها پیش که از پند و حکمت و اندرز سرشارند. تازه با خواندن این کتاب‌هاست که فکر می‌کنم دارد چیزهایی به من اضافه می‌شود. این کتاب‌ها صرفا به روایت قصه نمی پردازند؛ که ورای هر حکایت و روایتی را نگاه می کنند و مکتبی هستند برای آموختن و آموختن. هرروز فکر می‌کنم مردم ما چرا سعدی نمی‌خوانند؟ چرا مولوی نمی‌خوانند؟ چرا حافظ را گذاشته‌اند روی طاقچه و فقط بلدند با آن فال بگیرند و به جای خود شعر تعبیر شعر را بخوانند؟ هرروز فکر می‌کنم شاهنامه‌خوانی چه خوب است! گلستان سعدی چه نغز و شیرین است. و مولوی چه خوب و دوست داشتنی مثنوی را سروده ...

پ.ن: این کانال تلگرام را به علاقمندان به ادبیات پارسی پیشنهاد می‌کنم.

*سعدی.

  • المیرا شاهان
۰۱
آبان

از طریق تبلیغاتی که در یکی از شبکه های اجتماعی به چشممان می خورد، با تعدادی تور آشنا می شویم. زیر عکس های دسته جمعی که هرکس با ظاهر متفاوتی رو به دوربین لبخند می زند، نوشته است: «تور یک روزه شاد تنگه واشی»، کنار عکس های بعد، از سفرهای یک و نیم یا دو سه روزه به موقعیت های دیگری مثل فیلبند، کاشان، کویر مرنجاب و مصر نوشته اند و رقم های با تخفیف و بی تخفیف در کنار تصاویر تورها خودنمایی می کند. بین صفحه های نیازمندی های روزنامه ها هم آژانس ها و تورهای زیادی ردیف شده اند که هر یک با شعاری خاص خود، توجه خواننده را به خود جلب می کنند؛ مثل تورهای زیارتی و سیاحتی به نقاط داخلی یا خارجی کشور. این تبلیغات لابلای صفحه های اصلی و فرعی روزنامه ها و حتی سایت های خبری هم به چشم می خورند و ما هرروزه با سیل عظیمی از این بازارگرمی ها مواجهیم. اما از بین این همه آژانس، تور و کاروان کدام را انتخاب کنیم تا به راستی آرزوی سفری خوش و به یادماندنی برای ما داشته باشند؟

***

کمی دیر اقدام کرده ایم و ظرفیت تور تکمیل شده است. برای همین مدیر تور مورد نظرمان، گروه یکی از دوستانش را که از قضا در همان تاریخ به کویر مصر می روند به ما پیشنهاد می کند. مبلغ مورد نظر را واریز می کنیم و قرار می شود برای ساعت 10 شب روبروی یکی از ترمینال های شهر منتظر حرکت بمانیم. چند دقیقه مانده به ساعت حرکت، جمعیت زیادی ایستگاه اتوبوس روبروی ترمینال را پر می کنند که تعدادی از آن ها از شهرهای دور و نزدیک آمده اند و همه پر هیجان و شادمان با ساک، چمدان و کوله پشتی های کوچک و بزرگ کنار هم می ایستند تا مدیر تور سر برسد و مسافران را سوار کند.

یک حضور و غیاب ساده کافی ست. اینجا از شما نه شناسنامه می خواهند، نه کارت ملی و نه سایر کارت های شناسایی. اینجا مهم است که وقتی که اسمت را می خوانند بگویی: «حاضر!» و بنشینی کنار همسفران دیگر تا سفری چند ساعته را آغاز کنی. مهم نیست کسی که کنار تو نشسته از دوستان توست یا از خانواده ات، خانم است یا آقا، غریب است یا آشنا. مهم این است که همه آمده اند تا سفری شاد را با یکدیگر تجربه کنند. و این تازه آغاز ماجراست.

  • المیرا شاهان
۱۳
مهر

چندوقت پیش، همان‌طور که توی قطار مترو ایستاده بودم و سرم گرم دست‌فروش‌های مترو بود، از بین شلوغیِ جمعیت، خانم چادر به سری را دیدم که حرف‌هایش را با این مقدمه شروع کرد: «اگر می‌خواهید به افرادی که بیماری کبدی و کلیوی دارند کمک کنید، از من خرید کنید» و توی بساطش لواشک و آدامس و از این قبیل چیزها بود. همان‌وقت که از او خرید می‌کردند این را به گفته‌هایش اضافه می‌کرد که من تهیه‌کنندۀ تئاتر هستم و چند روزی‌ست از استان گلستان آمده‌ام تهران، محض خاطر جشنواره‌ها - و تاکید می‌کرد که دست‌فروش مترو نیست -. می‌گفت که این‌کار را نذرِ حاجتی که دارد کرده و می‌داند که خدا حاجت‌روایش می‌کند و به‌همین خاطر هم هر از گاهی می‌آید تهران و توی مترو دست‌فروشی می‌کند. قسم می‌خورد که سودش را اصلا برای خودش بر نمی‌دارد و اگر دروغ بگوید خدا تقاصش را می‌دهد. به راست یا ناراستِ حرفی که می‌زد یا به نوع محصول مضری که می‌فروخت یا هر چیز دیگری که می‌توانست وجود داشته باشد کاری ندارم. من حواسم پرت نگاه تازه و خوبی بود که او داشت. او دست به خلاقیت زده بود و اگر خوبش را بخواهیم، ابتکارش قابل تحسین بود. فکر کردم چه اشکالی دارد که منِ نوعی با هر سِمت و جایگاه اجتماعی، خودم را برای آن‌ها که به کمک من نیاز دارند، به زحمت بیاندازم؟ چه اشکال دارد که برای شکوفه کردن لبخند روی صورت همان بچه‌هایی که از زور محیط زندگی کثیف و نابسامان دست و رویشان سیاه شده، تلاش کنم؟ چه اشکال دارد که بین این همه مشغله‌های نه خیلی حیاتی، حواسم به آن‌ها که با بیماری‌های عجیب و غریب دست به گریبان‌اند و چیزی جز آه‌های شبانۀ وقت و بی‌وقت در بساط ندارند، باشد؟ فکر کردم چه اشکال دارد شغل دوم، سوم یا چندمی داشته باشم فقط و فقط برای کمک به آن‌ها که به نان شب‌شان محتاج‌اند؟ کمک به آن‌هایی که در همین جنوب پایتخت، نان را نسیه می‌خرند و کارگران فصلی و هفتگی و روزمزدند؟ فکر کردم چه اشکالی دارد که بی‌تفاوتی به اطرافم را کنار بگذارم و کمی نگاه کنم به طفل معصومی که دست‌هایش را جلویم می‌گیرد و با گردن کج می‌گوید: «خاله؟ یه فال ازم می‌خری؟» آدم‌ها گاهی بی‌گناه توی رنج می‌افتند. گاهی کارشان جور نمی‌شود و به سختی می‌افتند. درست است که خداوند روزی بندگان فقیرش را بازخواست می‌کند، اما چه اشکال دارد برای رسیدن به حاجتمان، نذرِ بخشیدن کنیم. نذر این‌که برای دختربچه‌ای فقیر، عروسک خواب و پاستیل بخریم؟ برای پسرکی که حباب‌ساز می‌فروشد، ماشین اسباب‌بازی بگیریم؟

محبتِ ما هیچ‌وقت تمام نخواهد شد و از یاد بچه‌ها نخواهد رفت. محبت ما نسبت به همۀ آدم‌ها، تنها شبیه عطر توی دنیا پخش می‌شود و روزی که خیلی هم دور نیست، تمام زندگی‌مان را فرا می‌گیرد. بدون شک روزی خواهد رسید که همه ما آدم ها با عطر محبتی که در دنیا ریخته‌ایم محشور شویم ...

پ.ن: شاید چیزی نزدیک به مبحث نظریۀ آشوب که به آن اثر پروانه‌ای می‌گویند ...

  • المیرا شاهان
۰۳
مهر

به احترام فاجعه منا ...

دو روز است که با تمام وجودم غمگینم؛ بغض با بی رحمی توی گلویم نشسته و اشک ها پشت پلک هایم کمین کرده اند. همین که به آدم های قربانی فکر می کنم، به فرزندانی که یتیم شده اند، به زنانی که همسرانشان را پیش چشم هایشان از دست داده اند، به مادران و پدرانی که داغ فرزند دیده اند... به گریه می افتم. آن ها که پرکشیدند و رفتند، دنیا را با همه خوبی ها و بدی هایش گذاشتند و گذشتند؛ اما آن بازمانده ها، آن طفل معصوم هایی که آرزوهاشان را توی گوش بابا گفته اند و حالا آرزوهای کوچکشان گوشه ای از چمدانِ بدون بابا را پر کرده است چه حالی دارند؟

من بلد نیستم روضه بخوانم؛ اما از دست رفتنِ این همه آدم، بدون تانک و گلوله و جنگ تن به تن، توی لباس های پاک احرام و نگاه هایی که رنگ توبه با خود داشتند، انصاف نبود. توطئه ای که از همان فرود جرثقیل ها بر سر مسلمان ها برملا شد و ما آن را فهمیدیم اما خم به ابرو نیاوردیم. ما چطور انسانی هستیم که مصیبت را می بینیم و می توانیم بدون احساس همدردی، خندوانه تماشا کنیم و بزنیم توی سر اعتقادات همدیگر؟ این چه ضعف اخلاقی بدی ست که همه جا سر باز کرده و ما این همه راحت و ساده، همدیگر را به باد فحش و تحقیر می کشیم؟ این چه کینه پروری و بغضی ست که به سادگی رای صادر می کنیم و فتوا می دهیم که آی مردم بیایید فلان چیز را از بیخ و بن ویران کنیم؟ دینی که بروز نمی شود فلان است و چیزی که برای هزار و چهارصد سال پیش است بهمان؟

  • المیرا شاهان
۱۳
شهریور

این روزها وزن دارند و پر بارند؛ لابد به همین خاطر هم هست که این اندازه کُند پیش می روند. اتفاق پشت اتفاق ردیف شده و من تسلیم دست بسته ی اتفاق هام. انگار خیلی وقت است به خودم فکر نکرده ام. نه یکی دو هفته و نه حتی یک ماه. گویی سال هاست که از زندگی عقب افتاده ام و کسی یا چیزی دارد من را با خود می برد. روی پاهای خودم نیستم و سوار زندگی شده ام. خب، این خیلی هم خوب نیست. اینکه ندانی چی می خواهی و به راستی «کی» هستی! راستی ... من کی هستم؟ قبل ترها که این را از خودم سؤال می کردم یک مجموعه اطلاعات درست و حسابی بود که تحویل خودم می دادم و کلی ذوق می کردم برای دستاوردهام. اما دستاوردهای زندگی باید همان چیزهای معمول باشد که خیلی های دیگر هم شبیه اش را دارند؟ این خیلی معمولی ست. یک اتفاق و حقیقت معمولی که باید تویش افتاده باشی و اگر درون آن نیفتی، به هیچ حسابت می کنند. انگار از سیاره دیگری فرود آمده ای یا آخرین باز مانده نسل چلمن ها هستی. یک جور خارق العاده بودن به سبب نداشتن شباهت با آدم ها. راستش من این دستورالعمل های معمول را دوست ندارم. اینکه به دنیا بیایی و بروی مهد و بعد از آن پیش دبستانی و مدرسه، اینکه وارد دانشگاه شوی و تحصیلکرده خطابت کنند و کلاس های مختلف فرهنگی، هنری و ورزشی بروی. اینکه کارهایی کنی که بقیه می کنند، جاهایی بروی که بقیه می روند و چیزهایی بخواهی که بقیه می خواهند. این خیلی لعنتی ست. این کارها و رفتارها «من» ندارد. یک «ما»ی تک و تنها دارد که چیزی برای عرضه ندارد؛ جز دستورالعمل های تکراریِ بدون خلاقیت. تازگی ها آدم هایی که تا وقت اضافه می آورند، ادامه تحصیل می دهند، حالم را بد می کنند. اینکه برای تفریح می روند سراغ دانشگاه، برای وقت پرکردن، برای اسم و رسم و چیزهایی از این قبیل. کسب علم، نیازی به این ادا و اطوارها ندارد. آدم هایی که سنی ازشان گذشته و نگاه شان که می کنی هیچ چیزی جز یکی دوتا مدرکِ روی طاقچه ندارند، غمگینم می کنند. آدم هایی که اگر بتکانی شان، از جیب هاشان بهترین اپلیکیشن های روز دنیا بیرون می ریزد اما نمی توانند برایت سعدی بخوانند، از مخلوقات حیرت انگیز دنیا و روابط بین اشیاء حرف بزنند، غمگینم می کنند. دلم آدم تازه ای می خواهد که متواضع است اما انباشته. چقدر شبیه هم شده ایم همه ...

  • المیرا شاهان